#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_28
تانیا آرام آرام به سمت سکو قدم بر می داشت. با حس کشیده شدن دستش به عقب برگشت، کریستین مانع از حرکتش شده بود.
کریستین با حالت آمرانه ای گفت: تو نباید بری! اگه تو نباشی گوهر ها برای کسی نمی درخشه و سرزمینمون تا ابد هم آزاد نمی شه!
تانیا سرش را برگرداند: نیازی به من نیست همین که گوهر ها به آویز برگرده این سرزمین و سایر سرزمین ها آزاد می شن و در ضمن برای این کار متاسفم.
بعد از این حرف، لگد محکمی که یکی از ترفند های کریستین بود و خودش به تانیا آموزش داده بود را به کریستین زد که باعث به عقب پرتاب شود.
به سمت مرکز دوید و ایستاد و گفت: من آماده ام.
- آماده ی بدترین لحظاتت باش شاهزاده ی جوان!
و اون صدا قهقه ای وحشتناک سر داد.
چشمان تانیا خود به خود بسته شد و تصاویر جدیدی، جلوی چشمانش جان گرفت.
چند ثانیه به همین منوال گذشت، کم کم دانه های درشت عرق بر صورتش نمایان شد، رنگ صورتش لحظه به لحظه سفید تر و سفید تر می شد.
کریستین می توانست به وضوح لرزش زانو هایش را ببیند ولی نمی توانست کاری کند یک دست نامرئی مانع از ایستادن دوباره اش می شد.
بالاخره زانو های تانیا تحمل نکرد و روی زمین زانو زد. دستش گردن اویز طلایی را چنگ زد.
نفس نفس می زد مثل اینکه راه زیادی دویده باشد. موهای دور شقیقه اش به صورتش چسبیده بود، لبهایش را به سختی روی هم فشار می داد، تا اینکه فقط ازشان خطی محو دیده می شد.
حدود ده دقیقه به همین منوال گذشت تا اینکه تانیا به سختی چشم هایش را باز کرد.
سبز چشم هاش از همیشه روشن تر شده بود، به سختی و با کمک دست هایش بلند شد و ایستاد و رو به دیوار ای شیشه ای گفت: تجربه ی سختی بود ولی امروز و اینجا من یکی از قربانی های تو نیستم!
سپر نامرئی از روی کریستین برداشته شده بود. بالافاصله ایستاد و به تانیا نگاه کرد که صحیح و سلامت برعکس تمام مردم بیرون رو به رویش ایستاده بود و تنها ضعف در چهره اش دیده می شد نه چیز دیگر.
romangram.com | @romangram_com