#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_27
کریستین به سمت تانیا دوید. تانیا به راحتی می توانست گرم و سرد شدن آویز را دور گردنش حس کند که طالب داشتن گوهر باد بود.
دستش را جلو برد ولی دستش در یک اینچی گوهر از حرکت ایستاد گویا با یک سپر نامرئی برخورد کرده باشد. به دستش فشار آورد ولی به جلو حرکت نکرد.
رو به کریستین کرد و پرسید: یه سپر نامرئی مانع حرکت دستم می شه، باید چی کار کنم؟
به جای کریستین صدایی نخراشیده از دور تا دور محفظه ی شیشه ای شنیده شد: معامله دختر جوان! معامله!... برای به دست آوردن گوهر باید تاوان داد.
تانیا نگاهی به دور تا دور شیشه ها انداخت اما منبع صدا را ندید: تو کی هستی؟ چه تاوانی؟
- چیز خاصی نیست... چند تا تصویر کوچک... فقط همین! البته شاید هم بیشتر از چند تا تصویر کوچک!
نگاهش به سمت شیشه کشیده شد هزاران هزار آدم، زن و مرد، جوان و پیر، پشت شیشه جمع شده بودند و به شیشه چنگ می انداختند.
چهره شان چیزی را نشان نمی داد ولی صدایی درونش فریاد می کشید: آن ها در اثر دیدن اون تصاویر دیوانه شدن!
نمی دانست این صدا از کجا آمده و چطور از این مردم خبر دارد، تنها چیزی که می دانست این بود که این صدا حقیقت را می گوید.
به راستی که چه سرنوشت شومی!
سرش را بالا گرفت و گفت: قبوله!
کریستین فریاد کشید: چی؟ دیوانه شدی؟ با این کار علاوه بر اینکه گوهر رو بدست نمی آریم، یه دیوانه هم روی دستمون می مونه!
تانیا بدون اینکه فریاد بکشه، با صدای آرومی گفت: اگر من هم به همین سرنوشت دچار شدم گردن آویز و گوهر رو بردار و برو. گوهر ها رو پیدا کن، بدون من هم می شه از گردن آویز استفاده کرد.
- خوب! خوب! دختر جوان! خداحافظی تلخی بود. فکر کنم بهتره شروع کنیم. جلو تر بیا! به مرکز بیا!
فصل نه: شکست محافظ
romangram.com | @romangram_com