#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_26

کریستین هم رو به کاترین گفت: برای اولین بار با شاهزاده موافقم، تو باید همین جا بمونی!

کاترین خواست مخالفت کند: اما...

کریستین هم با جدیت گفت: همین که گفتم.

با هم کاترین را پشت یکی از درخت ها پنهان کردند و هر چه قدر غذا مانده بود را برایش گذاشتند. تانیا به عقب برگشت و به سمت مه رفت. کریستین کنارش رسید و بدون اینکه به تانیا نگاه کند، گفت: بهتره دست همو بگیریم، توی مه احتمال گم شدن زیاده!

تانیا با بی میلی دستش را به کریستین سپرد و اولین قدم را برداشت، مه مسافران جدید را به سمت خود می کشید و آن ها را به سمت مرگ هدایت می کرد.

جلو تر و جلو تر؛ تنها چیزی که حس می شد دست کریستین بود که درون دست تانیا جای گرفته بود، همه جا سکوت وحشتناکی حاکم بود، سکوتی سرد، سکوتی زجر آور، سکوتی از جنس مرگ .

تانیا به آرامی زمزمه کرد: چیزی می بینی؟

کریستین هم زمزمه کنان گفت: نه

تانیا حس می کرد مه در حال رقیق تر شدن است، اجسام اطراف حالا در هاله ای از مه قرار داشتند.

بوته های بیشمار ولی خشک درختان خاکستری و بی جان، زمین وارفته، سر هم رفته مکانی وحشتناک...

دور و اطرف با درختان بی شماری پوشیده شده بود، کمی که جلو تر رفتند، از حجم درختان کاسته شد و کم کم زمین به یک دشت کوچک بدل شد. تانیا و کریستین سر گردان میان دشت می گشتند. همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد، دیوار هایی از جنس شیشه اطرافشان را احاطه کرد و تا فلک ادامه پیدا کرد، آن ها گیر افتاده بودند. کریستین دست تانیا را رها کرد و شروع به مشت و لگد پراندن به شیشه ها کرد.

تانیا دست به سینه گفت: فایده ای نداره ما زندانی شدیم!

نگاه تانیا به سمت سکوی مرمرینی که تازه از وسط دشت سر برآورده بود کشیده شد. روی سکو چیزی به رنگ نقره می درخشید. تانیا با شک نزدیک تر شد. آن شیء نقره ای توجه تانیا را جلب کرده بود. کمی نزدیک تر شد و تانیا فهمید. سنگ نقره ای لرزان که نشانی از طوفان های سرکش و نسیم های روح افزا بود، همان گوهر باد ها بود.

گوهر باد ها!

تانیا کریستین را صدا زد: گوهر... گوهر باد! بیا اینجا!


romangram.com | @romangram_com