#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_25
از بین انبوه درختان یک دو راهی مشخص بود.
یک تابلوی بسیار قدیمی که جاده ی سمت راست را دره ی زمان و جاده ی سمت چپ را شهری به نام هرینا نشان می داد.
تانیا بی حرف به سمت راست رفت در همان حال زمزمه ی کاترین را شنید.
کاترین: چه قدر داغونه!
تانیا پوزخندی زد و فکر کرد: چه انتظاری داری؟ به جز ما چند نفر کسی از اینجا رد نمی شه!
با صدای خش خش ضعیفی تانیا به عقب برگشت و نگاهی به بوته های سبز انداخت. خنجر به دست منتظر هر تهدیدی بود تا اینکه با دیدن سنجابی که از بین بوته ها بیرون پرید، نفس راحتی کشید و خنجرش را پایین آورد. برگشت و بعد از دمی دوباره به سمت جادی ی خاکی سمت راست رفت. به سمت دره ی زمان یا شاید هم خطرات جدید!
کم کم که جلوتر رفتند سطح خاکی مانند جاده گلی شد و باعث شد که به زحمت قدم بردارند و از سرعت حرکتشان کم شود. مجبور بودند برای امنیت دست همدیگر را بگیرند و جلو بروند.
هر چه قدر که نزدیک تر می رفتند حسی مثل همان حس خطری که در مقابله با زن نیمه مار داشت، درون تانیا می جوشید. با همه ی وجود خطر را حس می کرد ولی همه جا آرام و امن و ساکت بود.
کاترین حال و اوضاع خوبی نداشت. آنقدر بد که با کمک های کریستین و تانیا حرکت می کرد. رنگ صورتش تماما سفید و بدنش به سردی یخ شده بود. آذوقه رو به اتمام بود و بدن ضعیف کاترین هم طلب غذای نیرو بخشی می کرد. هر چه قدر که جلو تر می رفتند بوته های اطراف پر پشت تر می شد. تانیا چشمانش را تیز تر کرد تا جلویش را بهتر ببیند، مه خاکستری رنگی که به تازگی پرده گسترانده بود، مانع از دید خوبی می شد. در میان مه خاکستری رنگ هیبتی نا متعادل به رنگ سیاه دیده می شد. کمی جلوتر و تانیا متوجه شد آن یک تابلوی راهنمای رنگ و رو رفته است. نوشته هایی که در حال محو شدن بودند به سختی خوانده می شدند:
" خطر! خطر!
دره ی زمان!
مبادا وارد شوید! "
تانیا به سمت کاترین و کریستین برگشت: تابلوی راهنما نشون می ده این مه مرز دره ی زمانه. درست اومدیم.
سپس رو به کاترین کرد و با جدیدت گفت: بهتره اینجا بمونی! در توان نداری که با ما تا اون پایین بیای و مطمئنم قدرت کافی برای مواجه با اتفاقات دره رو هم نداری.
کاترین با حالت زاری گفت: من هم میام، باید... بیام.
romangram.com | @romangram_com