#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_143
****
چشمانش با فشار از هم باز شد. بدون اینکه دردی احساس کرده باشد، روی زمین افتاده بود. فلوت هنوز هم درون دستش بود. سایه ای روی صورتش افتاد، سرش را بلند کرد و کریستین را دید که دستش را به طرفش دراز کرده، با کمک کریستین از جا برخاست و ایستاد. نگاهی به اطراف انداخت.
زمین تا ابد ادامه داشت و آسمان از خلاء ساخته شده بود. کمی دور تر در میان یک کوه کوچک دهانه ی غاری بزرگ نمایان شد. تاریکی درون غار را پوشانده بود و مانع از دید کامل می شد. چشمانش را بر هم فشرد و باز دمی لرزان خارج کرد، با قدمی که کریستین برداشت، به دنبالش راه افتاد.
پاهایشان در خاک فرو می رفت، خاک در عین خشکی بسیار نرم بود. نمای کوه بیشتر قابل دید شد.
در مقابل کوه ایستادند، کریستین بدون نگاه کردن به تانیا گفت: اول من می رم، بعد از من بیا! مواظب باش که پاتو کجا می زاری.
کوله اش را روی دوشش محکم کرد و دستش را به سنگ ها گرفت و خود را بالا کشید، تانیا پشت او حرکت کرد.
خوشبختانه دهانه ی غار فاصله ی زیادی نداشت و بعد از چند دقیقه هر دو رو به روی دهانه ی غار ایستاده بودند.
ناگهان صدایی بم و عمیق از میان تاریکی ها صدا زد: داخل بیایید فرزندانم!
نگاهی آکنده از تعجب به هم انداختند و داخل شدند. خب! در واقع غار چیز عجیبی نداشت، نمایی مانند تمام غار هایی که در زنگی تان دیده اید. تنها چیز عجیبی که درباره اش وجود داشت، رگه های آبی رنگ بین سنگ های غار بود، این رگه ها همه جا دیده می شدند، روی دیوار ها، کف غار و سقف غار.
همان صدای بم شروع به صحبت کرد، صدایش از اعماق دیوار ها به گوش می رسید: به دنبال گوهرم آمدید. فرزند طوفان و همین طور وارث سالازیا. این گوهر متعلق به شماست بانو، ولی...
صدا برای لحظه ای خاموش شد و دوباره ادامه داد: من مانند دیگر محافظان شرور نیستم، ناچارا اینجا زندانیم. ولی باید در عوض چیزی که به شما می دهم چیزی از شما بگیرم، در واقع عزیز ترین چیزی که به همراه دارید.
تانیا چشمانش را تنگ تر کرد، نفسش را بیرون داد و دستش را به سمت کوله اش برد. از میانش گوش ماهی نور سازش را بیرون کشید و روی زمین گذاشت. در همان حال گفت: این تنها چیزی است که از زندگی قبلی ام برایم با ارزش است، هدیه ی دایه ام که... که مانند مادرم دوستش داشتم.
صدای محافظ غار را در بر گرفت: درست است! از درون چشمانت می خوانم که این هدیه را دوست داری. این پیشکشی قابل قبول است!
زمین شکاف کوچکی برداشت و گوش ماهی به درون شکاف سقوط کرد، تانیا کمرش را راست کرد و همان موقع محافظ به آرامی گفت: جلو تر بیا تا گوهر را تسلیمت کنم!
تانیا با قدم های لرزان و نا مطمئن پیش رفت. صدا تشویقش کرد: جلو بیا فرزندم! نترس!
romangram.com | @romangram_com