#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_142

اشک از چشمان تانیا سرازیر شده بود، باد وحشیانه درون صورتش می کوبید. تقلا کرد تا دستش را بالا بیاورد و اشک های غلتان را کنار بزند. با هجوم باد، دستش محکم درون صورتش کوبیده شد. تانیا آخی گفت و پشیمان شده، دستش را پایین انداخت.

گرگ و میش هوا حرف های زیادی به همراه داشت، می گفت این پایان داستان ماست، می گفت بنویس از سر خط، آن طور که می خواهی!

با کمی دقت تانیا متوجه شد، کریستین در حال کم کردن سرعت است، باد سرکش، کم کم رام می شد و از شدت ضربه های مهلکش کم می کرد. پاهایشان به زمین رسید و در برف فرو رفت، تانیا نگاهی به اطراف انداخت. سرش را به اطراف می کشید و دنبال ورودی یک غار می گشت.

بدون اینکه بر گردد، خطاب به کریستین گفت: پس ورودی غار کجاست؟

کریستین دست تانیا را به سمت انبوه درختان کشید و گفت: اون جادوگری که در راه باهاش ملاقات کردم، بهم گفت که نباید دنبال یک غار بگردیم، باید دنبال یک کاج سپید باشیم. اون کاج پوششی بر غاره! بهم یه فلوت هم داد و گفت که باید با نواختن اون پوشش رو برداریم.

تانیا در حالی که دنبال کریستین کشیده می شد سری تکان داد.

تانیا با دست دیگرش بوته ای را که در حال خراش دادن صورتش بود کنار زد. رو به کریستین پرخاش کرد: هی! آروم تر!

نگاهش به سمت چیزی که کریستین به آن خیره شده بود، کشیده شد. کاجی با انبوه برگ های سوزنی سپید رنگ. بلند قامت و درخشان. تانیا تحت تاثیر کاج قرار گرفته بود و مانند کریستین به آن خیره مانده بود. با حرکت دست کریستین به خود آمد، کریستین چیزی را جلوی صورتش تکان می داد. نگاهش به سمت آن چیزی که میان دست های کریستین بود کشیده شد. فلوتی نقره ای رنگ که می درخشید، به طرز خیره کننده ای می درخشید.

تانیا به حالت سوالی به کریستین نگاه کرد. کریستین در جوابش گفت: من که بلد نیستم فلوت بزنم! تو باید بزنی!

تانیا با تردید فلوت را از میان دست کریستین بیرون کشید . آرامشی که با لمس فلوت به وجودش سرازیر شد ، وصف ناپذیر بود .

قدم زنان به درخت نزدیک شد ، در دو قدمی درخت ایستاد و در حالی که هنوز هم نگاهش خیره ی کاج بود ، فلوت را به لب هایش نزدیک تر کرد .

فلوت روی لب های تانیا نشست و تانیا با دمیدن در آن شروع به نواختن کرد . سمفونی آرامش بخشی که از آن برخاست ، تانیا را به یاد گذشته هایش انداخت . سر در نمی آورد چرا این روز ها اینقدر به گذشته اش فکر می کرد ؟!

برف های جلوی پای تانیا شروع به آب شده کرد . از میان خاک خیس ، جوانه ها سر بر می آوردند و نمای دیگری از طبیعت را به رخ می کشیدند . زمین ترک برداشت ، ترک کوچکی که ایجاد شده بود ، کم کم گسترش یافت و تبدل به خطی کج و معوج شد . خاک ناگهانی فرو ریخت و تانیا را وادار کرد ، قدمی عقب رود . خاک ها کنار رفتند و تونلی تاریک در امتاد خاک ها را نمایان کردند . تاریکی ها مشتاقانه پیش می آمدند تا مسافران جدیدی را به کام خود بکشند . کریستین در حالی که کوله اش را روی شانه اش محکم می کرد ، به تانیا گفت : دست از زدن بر ندار و بعد از من بپر داخل گودال .

تانیا سری به تایید تکان داد و باز هم نواخت . نواخت و نواخت .

کریستین به سمت گودال رفت و بر لبه اش ایستاد . به داخلش نگاهی انداخت و ناگهانی داخل پرید . تانیا هم بی معطلی در حالی که هنوز هم می نواخت پشت سر کریستین داخل پرید .


romangram.com | @romangram_com