#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_140
با کشیدن نفس عمیق دیگری، به افکارش پایان داد. گرسنگی و تشنگی به شدت بهش فشار می آورد. کمی که با خود فکر کرد، متوجه شد مدت زیادی است که چیزی نخورده. خیلی وقت بود که دلش برای غذاهای رنگین و گرم قصر تنگ شده بود. دلش برای صرف دوباره ی غذا با ایلسا تنگ شده بود. برای لبخند های گرمش. به راستی که دلتنگ زندگی قبلی اش بود. زندگی ای که در آن خبری از جنگ و مبارزه نبود. برای لحظه ای، فقط برای لحظه ای، تانیا آرزو کرد ای کاش می توانست باز هم یک شاهزاده ی مغرور باشد. شاهزاده ای مغرور که در میان باغ بزرگ قصرش چرخ می زند و با شادی و خوشبختی روزگار می گذراند. شاهزاده ای مغرور که گاهی با دایه اش که جای مادرش را پر کرده، شوخی می کند و سر به سرش می گذارد. شاهزاده ای که " زندگی " می کند.
برای اینکه اجازه داده بود این افکار به سرش راه پیدا کند، خود را سرزنش کرد. او جانشین سالازیا بود. کسی که قرار بود سرزمینش را از وجود تاریکی ها خلاص کند. او مسئولیست مهمی به عهده داشت، اگر تبدیل به عروسک خیمه شب بازی ارباب تاریکی ها می شد، آن وقت چه کسی مردم را نجات می داد؟ چه کسی نور را دوباره به سرزمین خشکیده ی چهار عنصر باز می گرداند؟
این افکار او را یاد حرف های یکی از دوستانش انداخت. زمانی که به دوستش گفته بود باید فکری به حال آموزگار خشنش بکند. در ادامه توضیح داده بود این آموزگار صرفا به این خاطر که شاگردانش رعیت هستند به آزار آن ها می پردازد. آن زمان تانیا تنها یازده سال داشت. کلمات دوستش در سرش اکو شد.
" اوه تانیا ! تو که نمی خوای به خاطر انتقام گرفتن از این استادی که می گی، جلوی پاش صابون بزاری تا سر بخوره!؟ این موضوع به تو مرتبط نیست! مگه اون استاد تو رو تنبیه می کنه؟ چرا می خوای به خاطر یه عده دیگه موقعیت خودتو خراب کنی؟ اون بچه ها از پس خودشون بر می یان. تنها چیزی که الان باید بهش فکر کنی یه زندگی آرومه. حداقل تا زمان تاجگذاری! بعد از اون می تونی هر کاری خواستی بکنی و هیچ کس نمی تونه جلو تو بگیره ولی تا زمان تاجگذاری تو باید در نظر اون فسیل های کهن یک ملکه به نظر بیای!"
تانیا به خوبی " فسیل های کهن " را به یاد می آورد. آن شش نفر عضو انجمن طلایی بودند و به دلیل ظاهرشان تانیا آن ها را فسیل می خواند. حداقل سنی که می شد برای کوچترینشان تخمین زد، هزار و دویست بود. صورتی خشک و چروکیده به همراه موهای چسبیده به شقیقه شان آن ها را بیشتر شبیه مردگان جلوه می داد.
تانیا با یادآوری خاطرات لبخند خشکی زد. بعید می دانست آن دوست قدیمی حالا زنده باشد. حتی از حیات فسیل های کهن هم مطمئن نبود.
سرش را به طرفین تکان داد تا از شر فکار بی سر و تهش رهایی یابد. چطور آن افکار مزخرف به سرش راه پیدا کرده بود؟ با خود می گفت این وسوسه های ارباب تاریکی است ولی چیزی ته دلش می گفت که از این سفر خسته شده است. سفری طولانی که حالا درازایش نزدیک به یک سال بود. سفری که تا به اینجا خون و زخم و مرگ و آوارگی به همراهش آورده بود. آوارگی در میان باد زوزوه کش پاییز، در میان شب های تاریک و سرد زمستان، در میان ظهر های طاغت فرسای تابستان و عصر های حوصله سر بر بهار!
اراده! اراده اش را از دست داده بود. حالا به راستی احساس دیوانگی می کرد. باز دمی لرزان خارج کرد و دست هایش را سفت تر و سفت تر کرد. زمزمه ها باز هم سر گرفتند. جالب بود! انگار اینجا دنیای دیگری بود. تانیا ها به آینه های هم دیگر سری می زدند و هر از چند گاهی درباره ی تانیا ی واقعی پچ پچ می کردند. آن ها با این کارشان تانیا را یاد ندیمه های قصر می انداخت که هر زمان که او را می دیدند بعد از ادای احترامی پر از اکراه، شرع به پچ پچ می کردند. کلماتشان مانند تازیانه ای داغ بر دلش می نشست.
- به نظر من این حق ماست که جای اون شاهزاده باشیم.
- اون فقط یه بی پدر و مادره!
- فکر می کنه کیه که از بالا به ما نگاه می کنه؟
_-چرا عصر ها تمرین اسب دوانی می کنه؟ مگه پسره؟ این کارا مال پسراس نه مال یه شاهزاده خانوم نازک نارنجی!
کلمه ی شاهزاده همیشه با تمسخر ادا می شد. پوزخند های ندیمه ها همیشه اعصابش را به هم می ریخت ولی ایلسا همیشه جوری او را از اخراج ندیمه ها منع می کرد. حالا دیگر ایلسایی نبود که به او بفهماند نباید عجولانه کاری را انجام دهد. حالا هیچ کس نبود، هیچ کس! تانیا بود و تانیا های دیگر! هزاران هزار تانیا ی دیگر!
دست هایش را از دور زانوانش باز کرد و خود را روی زمین شیشه ای انداخت. چشمانش را روی هم فشار داد و سعی کرد با گرم کردن آن ها از خوابش در میان آینه ها و تانیا های آینه ای، لذت ببرد.
*****
romangram.com | @romangram_com