#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_139

تانیا هنوز به دستان حلقه شده به دور زانوانش می نگریست. برای اولین بار از خودش می ترسید. خودی که دور آینه های مختلف راه می رفت، زندگی می کرد.

صدای پچ پچ هایی که اطرافش را در بر گرفته بود، لرزش بدنش را دو چندان می کرد.

یکی از آن ها می گفت: چرا نشسته؟

یکی دیگر: چرا هیچی نمی گه؟

بعدی: مرده؟

بعد از این حرف تانیا ی آینه به شدت خندید.

تانیا دوستانش را محکم تر کرد و نفس عمیقی کشید.

زمزمه ها بلند تر شد.

- اون از ما می ترسه؟

- از ما می ترسه؟

- آره! از ما می ترسه!

- می ترسه!

زمزمه ها بلند تر ادامه یافت. تانیا جیغ کشید: من از هیچ چیز نمی ترسم! من تانیام.

زمزمه ها به یکباره خاموش شد. گویی حالا بدل های تانیا از او می ترسیدند!

تانیا با خود گفت: چرا هیچ کس کمکی به من نمی کنه؟ تا کی باید اینجا بمونم؟ تا کی باید سعی کنم دیوانه نشم؟ اینجا کجاست؟ کاترین و کریستین کجا هستند؟ چطور می شه از اینجا خلاص شد؟


romangram.com | @romangram_com