#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_138

حس دیوانه ها بهش دست داد. با سردرگمی زمزمه کرد: من کجام؟

صدایی دوباره گفت: تو کجایی؟

به یاد تانیا های آینه افتاد، در خود جمع شد، زانو هایش را در میان دستانش گرفت و در حالی که دستان حلقه شده اش را به زانو هایش می فشرد، سرش را پایین انداخت تا دیگر مجبور به تحمل تانیا های دیگر درون آینه نباشد.

******

کریستین هنوز هم سرگردان در برف ها قدم می زد. حس احمق هایی به او دست داده بود که به دنبال تکه ای ماهی خشک شده دور خود می چرخند.

دستش را به سمت شقیقه هایش برد و آن ها را محکم تر از دفعه ی قبلی فشرد. سردردی که به تازگی گریبان گیرش شده بود، اعصابش را به شدت به هم می ریخت.

هزاران پتک روی سرش می کوبید، چشمانش تار می دید. نیمه ی کهنسال تر روحش در تلاش بود تا بر نیمه ی دیگر غلبه کند. صدا هایی که در سرش می پیچید و پس از لحظه ای به کل فراموش می شد، وادارش می کرد در میان برف ها فریاد بکشد.

برای لحظه ای انگار آن نیمه ی قدیمی، بر نیمه ی جدید غالب شد، چون تصاویر جدیدی در ذهنش جای گرفت.

مرد و زنی که مدت ها فکر می کرد، غریبه هستند، حالا جلوی رویش بودند. در حالی که به سختی مبارزه می کردند و در حال جنگ با موجودی نامرئی بودند. زنی که کریستین متوجه شباهت عجیبش به او شده بود، سرش را به سمت کریستین گرداند. چشمان نقرآبی درشت شده از ترسش حس آشنایی به کریستین منتقل می کرد. فریاد زد: به خودت برگرد، خواهش می کنم. تو فرزند مایی، فرزند طوفان! یک طوفان هیچ وقت تسلیم نمی شه، هیچ وقت!

تصاویر مانند مهی لرزان از بین رفتند و کریستین ماند و فراموشی ای دوباره، به یاد نمی آورد چه اتفاقی افتاده است. فقط می دانست باید برود

شنل پوش راضی از بازیش، تکه ی دیگری از روح را به سمتش سوق داد. با فرو رفتن این تکه کریستین برای لحظه ای روی برف ها افتاد. با حس قدرتی عجیب چشمانش را گشود، چشمانی که درخششی دو چندان داشت، چشمانی که حالا دیگر نقرآبی همیشگی اش نبود، چشمانی که حالا خالی از معصومیت به رنگ یاقوت های سرخ در آمده بود. چشمانی سرخ که با پرده از شرارت پوشیده شده بود.

کور سویی از نوری سبز رنگ به سمت جایگاه هدایتش می کرد. ذهنش از این رنگ سبز پر شده بود. فردی را به یاد می آورد که چشمانی به همین رنگ داشت، همانی که حالا داشت به سمتش قدم بر می داشت.

مهی لرزان تر از مهی که دور و برش را گرفته بود، به سمتش آمد و بعد از نیم چرخی به دورش روی چشمانش نشست. چشمانش حالا همان رنگ عادی را داشت، نقرآبی!

رنگی که دیگر علاقه ای بهش نداشت. حالا محو چشمان یاقوتی اش شده بود. چشمانی که تاریکی های غلیظ شب را می شکافت!

*****


romangram.com | @romangram_com