#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_137

تانیا های درون آینه یک صدا خندیدند و گفتند: داره دیوانه می شه!



*****

با احساس سوزشی در دست و سرش، چشمان متورم و دردناکش را گشود. نگاهی به اطراف انداخت، تاریکی محض!

از جا بلند شد و روی زمین نشست. با سوزش دیگری در دستش، به خود آمد. سعی کرد در تاریکی دستش را وارسی کند تا دریابد مشکل از کجاست!؟

تنها چیزی که می دید، پستی بلندی هایی روی دستان بسته اش بود. به راحتی بوی خون را استشمام می کرد. اما بوی خون چه کسی را؟

ذهنش هنوز خواب بود و این موضوع نبستا بدی بود.

با کمی جرعت صدا زد: هی! کسی اینجا نیست؟

صدایش به شدت اکو شد: هی! کسی اینجا نیست؟

گوش هایش از شدت صدا زنگ زدند. صدا بلند تر از آنی بود که حس می کرد. دوباره صدا کرد: هی! سلام!

صدایی بلند تر از قبلی به گوشش رسید: هی! سلام!

کمی که دقت کرد دریافت این نمی تواند یک پژواک ساده باشد. صدایی که بعد از صدای خودش شنیده می شد، گویی فریاد هزاران نفر بود.

برای لحظه ای چشمانش را بست و دوباره باز کرد. حیران به نوری که اتاق را در بر گرفته بود نگاه کرد. برق هزاران آینه چشمانش را می آزرد.

حالا به یاد می آورد، دیدن تصاویری از جنس مرگ، خودش را می دید در حالی که مشغول خرد کردن آینه ها بود.

نگاه دیگری به دور و برش انداخت. پس چرا همه ی آینه ها سالم سرجایشان بودند؟ چرا هیچ کدام نشکسته بودند؟


romangram.com | @romangram_com