#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_136

ایندفعه تانیا های درون آینه متفاوت بودند. یکی شنلی سرخ بر تن داشت و تاج حکومت بر سر داشت، تاجی که با خون سرخ مزین شده بود.

دیگری درون تابوتی از زمرد قرار داشت و در حال فرو رفتن در زمین بود

دیگری در حالی که دست و پا می زد، تلاش می کرد از باتلاقی که در آن گرفتار شده بود خلاص شود

دیگری از بالای صخره های بلندی پرت شد

یکی از آن ها سر خود را قطع کرد که باعث پاشیدن خون سرخ به آینه اش شد

یکی سرش را به درختان می کوبید

آن یکی شروع به قتل عام عده ای از مردم کرده بود

تانیا حتی توان جیغ کشیدن را هم نداشت. به عقب برگشت تا دیگر آن تصاویر را نبیند. اما با برگشتنش خود را درون یکی از آینه ها دید. آینه ای که درخششی دو چندان داشت

در قلب تانیا ی آینه، نیزه ای بلند و باریک به رنگ سرخ دیده می شد. تانیا روی زمینی سیاه افتاده بود و لباس هایش از خونی که دور و اطرافش را گرفته بودند، خیس شده بود

تانیا می توانست حس کند که تصویر درون آینه نفس نمی کشد. او مرده بود

دیگر تحمل نداشت، بیش از حد توانش دیده بود، خیلی بیشتر...

چشمانش را بست و مشتش را با همه ی توان به آینه کوفت. با سوزش دردناک دستش، چشمانش را گشود، آینه شکسته بود. و قطرات سرخی از دست های تانیا روی آینه های زیر پایش می چکید

با حالتی مثل جنون، بی توجه به دستان زخمی اش ، شروع به خرد کردن آینه ها کرد

با شکستن یکی دیگر از آینه ها روی زمین زانو زد. چشمانش نیمه باز بود و لباسش از قطرات خون، سرخ

نیاز به خوابی عمیق داشت، چشمانش را بست و گذاشت بدنش روی زمین رها شود.


romangram.com | @romangram_com