#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_135

*****

برای چندمین بار از خود پرسید: اینجا دیگه کجاست

زمینی که رویش افتاده بود، خنک بود و تنها مایه ی آرامش او همین خنکی بود. طناب های دور دستش آن قدر سفت بود که باعث بی حس شدن دستانش از مچ به پایین شده بود. همه جا چنان تاریک بود که لحظه ای با خود فکر کرد در یک خلاء زندانی شده است.

مدت زیادی از بیداری اش می گذشت اما به دلیل تاریکی اطراف جرعت بلند شدن از جایش را نداشت. لحظات یکی پس از دیگری می گذشتند و هر لحظه تاریکی تشدید می شد. درست در همان لحظه ای که فکر می کرد تاریکی در حال خفه کردنش است، همه جا به یکباره روشن شد. با چهره ای مبهوت به دیوار های آینه وار اطرافش نگریست.

دیوار های بی انتها، زمین زیر پایش، سقف بالای سرش، همه از آینه بود. تصاویری که هر لحظه منعکس می شد اعصاب به هم ریخته اش را تحریک به انفجار می کرد. با شک به یکی از دیوار ها نزدیک شد و رو به روی آن ایستاد، با صدایی پر از تردید گفت: سلام

تمام تصاویری که در آینه ها بودند هم تکرار کردند: سلام

انگار که تصاویر صدا داشته باشند، یا شاید هم زنده باشند

با تردید گفت: اسم من تانیا ست.

تانیا های دیگر یک صدا گفتند: ما تانیا هستیم

تانیا با ترس قدمی عقب رفت و پرسید: شما دیگه چی هستید

تصاویر اخم کردند و پاسخ دادند: تو دیگه چی هستی

تانیا دستان بسته اش را روی دهانش قرار داد و زمزمه کرد: این امکان نداره

و بار دیگر تصاویر پاسخش را دادند، همه ی تانیا های درون آینه ها سرشان را تکان دادند و گفتند: امکان داره

صدای جیغ های هیستریک تانیا درون آینه ها منعکس شد. تانیا های دیگر هم جیغ کشیدند. صدای جیغ های آن های دیگر باعث جیغ های دیگر تانیا می شد.

با وحشت دور خود می چرخید و به خودش نگاه می کرد که در هزاران آینه حضور دارد. تمام تصاویر برای لحظه ای محو شدند و به جیغ های تانیا پایان دادند. اما تصاویر جدیدی که جایگزین شدند باعث شدند تانیا آرزو کند کاش هیچ وقت نمی توانست ببیند.


romangram.com | @romangram_com