#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_134

من عاشق بازی کردنم!

کریستین این دفعه حتی تلاش نکرد تا لگدی به برف ها بزند، تنها فریاد زد: لعنت به تو!

*****

شب بود و سوز و سرمایی که از برف ها برمی خاست تنها فرصت تمرکز را هم می گرفت. کریستین با سنگ های آتش زنه ای که در جیب هایش داشت، آتش کوچکی درست کرده بود. چند دقیقه پیش آخرین تلاش هایش را برای ارتباط انجام داده بود. پاسخش تنها یک جمله بود: این یک آزمونه!

برق چشمانش از چند متری هم دیده می شد. چشمانی که حالا از قبل درخشان تر بود.

ناخوداگاه با دست بر روی برف های سرد نوشت: من فرزند طوفانم!

نیمه ی دیگر روحش که به تازگی جایگزین شده بود، در سرش زمزمه کرد: بله تو فرزند طوفانی، حتی خیلی قدرتمند تر از دختر زمین، تو لایقش هستی!

کریستین مطابق نیمه ی دوم روحش زمزمه کرد: من لایقش هستم.

هزاران هزار مایل آن طرف تر، در میان دیوار های سیاه، شنل پوش مرموز به شیشه ها نزدیک تر شد و در حالی که دست هایش را بر شیشه می گذاشت گفت: می بینی ؟ من هنوز هم عاشق بازی کردنم!

با اشاره ای از جانب او تکه ای شیشه کنار رفت و شنل پوش وارد محفظه ی شیشه ای شد. به سمت تخت مرمرین حرکت کرد و کنارش ایستاد. در حالی که با موهای نیمه سپید مخاطبش بازی می کرد، گفت: هنوز هم دلیل این تغییر رنگ رو نمی فهمم.

با کمی مکث ادامه داد: دقیقا مثل توئه، ولی به اندازه ی تو باهوش نیست، اون سیاهی رو حس نمی کنه! نا امیدی رو حس نمی کنه! من هم مهره های خودمو دارم.

بعد از خنده ای نسبتا تمسخر آمیز گفت: اون داره به من نزدیک می شه. با هر قدم نزدیک تر.

پشتش را به مخاطبش کرد و قبل از اینکه از محفظه خارج بشه گفت: اگر با من هم قسم می شدی، الان نیازی به این بازی ها نبود... ولی باز هم سرگرم کننده اس!

در حالی که می خندید از محفظه خارج شد و همان موقع تکه شیشه ی کنار رفته به سر جای خودش بازگشت.

در حالی که در تالار قدم می زد با خود گفت: به زودی ضربه ی من رو حس می کنه، زمانی که خیلی دیره!


romangram.com | @romangram_com