#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_129
زمانی که ایلسا برای تانیا افسانه ی لوپای گرگ * را می خواند و تانیا به خواب فرو می رفت.
تصویری از تانیای هفده ساله که پشت میز گرد اتاقش شسته بود و ایلسا که چه ماهرانه و مادرانه برایش از عناصر وجودش می گفت، از سالازیا!
افکار نسبتا شیرین تانیا با صدای دویدنی قطع شد، از میان درختان کریستین با سر و وضعی آشفته در حالی که تعدادی پارچه ی در هم گره خورده را در دست داشت بیرون پرید.
بریده بریده گفت: نگ... نگبانان تاریک... عجله کنین... دنبالم هس... هستن!
تانیا گوش ماهی را درون کیف چپاند و در حالی که داشت کیفش را بر روی دوش می انداخت پرسید: چند تان؟
کریستین گفت: حدو... حدود بیست تا!
کاترین و تانیا با چشمان گرد شده نگاهی به هم انداختند و در حالی که کریستین بی حال را دنبال خود می کشیدند شروع به دویدن کردند.
خب به عنوان یک راوی باید بگم: واقعا با خودتون چه فکری کردید؟ که هر سه جوانمردانه می ایستند و با خنجر هاشون می جنگند؟ اگر در این فکر هستید باید بگم: کاملا در اشتباهید! چطور سه نفر می توانند در مقابل بیست نفر بیاستند؟ واقعا که! انتظار دارید الان من تمام شخصیت هامو به کشتن بدم؟
*****
* لوپای گرگ : گرگ ماده ای که رموس و رمولوس رو از آب گرفت و بزرگشون کرد و به کمک آن ها شهر رم را پایه گذاری کرد.
نفس های کریستین بریده بریده شده بود. به سختی دستش را از دست کاترین و تانیا بیرون کشید و در حالی که نفس نفس می زد، گفت: خواهش می کنم، فقط چند دقیقه!
کاترین و تانیا نگاه بی حوصله ای به هم انداختند. تانیا برای لحظه ای دست به زیر پیراهنش برد و گردن آویز را بیرون کشید و به سمت کریستین گرفت و گفت: گوهر آتش!
به محض لمس گوهر آتش، برق عجیبی در چشمان کریستین درخشید. به سرعت دستش را پس کشید و گفت: متشکرم!
تانیا نگاهی به گردن آویز انداخت، گوهر آتش و گوهر سنگ مثل همیشه می درخشیدند ولی گوهر باد ها از همیشه رنگ پریده تر شده بود.
تانیا زمزمه کرد: به خاطر اون سربازای لعنتیه!
romangram.com | @romangram_com