#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_128
رو به کاترین و کریستینی که با عصبانیت پیش می آمدند گفت: ببینید بچه ها! من... من منظوری نداشتم. خواهش می کنم! نه!
نه جیغ مانند تانیا در میان گلوله های برفی ای که به صورتش برخورد کرد، گم شد.
تانیا با حرص برف ها رو از روی صورتش کنار زد و گفت: تقصیر خودتون بود!
و گلوله برفی هایی که درون دستش بود رو به سمت کاترین و کریستین پرتاب کرد. گلوله برفی ها با گلوله های بیشتری جواب داده می شد.
ساعتی بعد هر کدام با چهره هایی سرخ گوشه ای افتادند و در حالی که می خندیدند از سرما می لرزیدند!
ناگهان تانیا به یاد افکار قدیمی اش افتاد و با بهت پرسید: این ها برفه؟
کاترین شکلکی در آورد و پرسید: ببخشید؟
تانیا چهره ای متفکرانه به خود گرفت و گفت: زمانی که ما وارد اون کوهستان شدیم، پاییز بود، نه زمستان!
دو قلو ها ( کاترین و کریستین ) به طرز با مزه ای به هم نگاهی آکنده از تعجب انداختند.
سپس هر دو هماهنگ گفتند: آره؟ زمستان؟
*****
تانیا با بیکاری به درختان سپید نگاه می کرد. کاترین با سرخوشی آدمک برفی می ساخت و کریستین هم به دنبال چند عدد لباس گرم به سمت دهکده های اطراف رفته بود.
تانیا با تنبلی دست به کیفش برد و از بین همه ی وسایل شلخته وار درون کیفش، گوش ماهی هدیه ی ایلسا را بیرون کشید. هر چند دقیقه در آن می دمید و به انوار کلفت و طلایی رنگش که از جنس نور بود چشم می دوخت.
کم کم خاطرات خوشش با ایلسا جلوی چشمش را گرفتند.
تصویری از ایلسایی که جوان تر بود و با تانیای خردسال بازی می کرد. هر دو در حالی که می خندیدند در باغ می دویدند و از سبزی گل و ها و آبی آسمان لذت می بردند.
romangram.com | @romangram_com