#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_127
بعد از کمی پیاده روی، جایی رو میان انبوه درختان پیدا کردند و به سرعت خودشان را کنار درختان رها کردند.
تانیا دست به سمت کیفش برد و بندش را کشید تا کیف را باز کند، روی تمام آن وسایل ، پارچه ای به رنگ طلا برق می زد. تانیا بعد از دقایقی متوجه شد، این پارچه همان لباسی است که موقع مبارزه با کیلسون به تن داشته!
با شادی لبخند زد و دوباره بند کیف را گره زد.
در حالی که به درخت پشت سرش تکیه می داد، زمزمه کرد:
فقط گوهر آب ها مونده، غار مرگ، من بدستش میارم.
در حالی که با آرامش به آوای نه چندان بلند و نه چندان رسای پرندگان گوش فرا می سپرد، چشم هایش را بست و اجازه داد، خواب او را با خودش ببرد!
فصل سی و نه: زمستان یهویی!
با حس سرمای عجیبی چشم هایش را از هم گشود. هنوز به قدری هشیار نشده بود که بتواند درک کند دور و اطرافش چه می گذرد. با وزش نسیم خنکی که مجبورش کرد پلکی بزند، هشیار شد و با بهت به اطراف نگاه کرد. زمین مانند نو عروسی سپید پوش شده بود و سرمای عجیبی که از زمین بر می خاست، حس خاصی را به تانیا وارد می کرد.
چیزی از گوشه ی ذهنش می گفت این درست نیست. با خودش زمزمه کرد: برف؟ اونم الان؟ الان پاییزه!
ضربه ی نسبتا محکمی به صورتش زد تا از بیدار بودنش مطمئن بشود. با سرمای گونه هایش، ضربه درد بدی را ایجاد کرد.
با خودش گفت: نه! این طور نمی شه!
از جا بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت، حدود ده فوت جلو تر، دو تپه ی سفید به چشم می خورد. تانیا در حالی که از سرما می لرزید به تپه ها نزدیک شد. کنارشان ایستاد، نفس عمیقی کشید، پای راستش را عقب برد و با تمام قدرت، لگد محکمی به تپه ها زد.
تانیا سر در نمی آورد چرا به جای پاشیدن برف ها به گوشه و کنار، صدای جیغ و فریاد شنیده شد. فریادی که باعث پر کشیدن کلاغ های سیاه از روی شاخه های درختان بود!
ناگهان از زیر برف ها، کاترین و کریستین با صورتی سرخ شده بیرون آمدند.
تانیا با صدایی کمی بلند تر از زمزمه گفت: اوه اوه! فکر کنم این برفا واقعیه!
romangram.com | @romangram_com