#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_126

تانیا: خب... می شه...

هدیا نورا حرف تانیا را قطع کرد و گفت: عقب تر بایستید و چشم هاتونم ببندین!

هر سه کمی عقب تر رفتند و چشم هایشان را محکم بستند.

الهه دستور داد: اگر دست همو بگیرین بهتر می شه، حداقل بعد به من شکایتی نمی کنین.

چهره های در هم رفته و پلک های فشرده و دست های قفل شده ی کاترین و کریستین و تانیا، صحنه ی خنده داری را ایجاد کرده بود!

الهه با اعتماد به نفس دستش را بالا گرفت و ثانیه ای بعد، صدای بسیار مهیبی شنیده شد. تانیا با وحشت چشم هایش را باز کرد و به رو به رو خیره شد.

زمین به طرز چندش آوری ( ! ) از هم شکافته شده بود. سنگ و کلوخ و خاک همه جا پخش بود، کاترین با حالت " این چه کاری بود کردی ؟ " به هدیا نورا خیره شد.

الهه به جای پاسخ دادن به کاترین، مستقیما به تانیا نگاه کرد. بله! درست بود! تانیا گرم و سرد شدن گردن آویز را روی پوستش حس می کرد.

با دودلی قدم به پیش گذاشت و رو به روی آن شکاف زانو زد، گردن آویز را از گردنش خارج کرد و روی خاک سیاهی که همه جا پخش شده بود، گذاشت. کمی بعد با عجله، خاک را کنار زد. چیزی نبود. ولی در همان لحظه، نور کوچکی را از میان خاک دید. با خوشحالی خاک را کنار زد و...

گوهر قهوه ای رنگ با گیاه سبز و کوچک دورنش، مثل زیبا ترین مناطق زمین خودنمایی می کرد.

تانیا دست به سمت گوهر برد و گوهر خاک به سرعت توی دستش افتاد، گوهر در گردن آویز تنیده شد و دمای گردن آویز هم به سرعت کاهش پیدا کرد.

تانیا باشوق گردن آویز را از روی زمین برداشت و به گردن کرد، از جایش بلند شد و با حالتی هیجان زده، رو به هدیا نورا که حالا لبخند ملیحی ( ! ) به لب داشت، گفت:

من... من... واقعا متشکرم هدیا نورا! متشکرم!

دقایقی بعد با کمک قدرت هدیا نورا، آن ها رو به روی کوه اول ایستاده بودند.

کریستین پیشنهاد داد: فکر کنم استراحت بتونه موثر ترین کاری باشه که می تونیم انجام بدیم.


romangram.com | @romangram_com