#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_120

تانیا به سمت کاترین برگشت و کاترین هم همین کار را کرد، هر دو با هم گفتند: ما در کوه نفرت نیستیم، ما در کوه دورویی هستیم!

تانیا به یاد کریستین افتاد، حتم داشت او جایی در حال مبارزه با اژدهاست.

کاترین چشم هایش را بست و زیر لب زمزمه کرد: من حسش نمی کنم.

چشم های کاترین باز شد و رو به تانیا گفت: کریستین در کوه دورویی نیست.

تانیا گفت: احتمالا باید جایی در کوه نفرت در حال مبارزه باشند.

کاترین گفت: اما ما چه طور می تونیم به کوه نفرت بریم؟

تانیا چند لحظه ای فکر کرد و ناگهان گفت: تغییر شکل کاترین، تغییر شکل!

کاترین نیم اخمی کرد و پرسید: ببخشید؟

تانیا گفت: اگر تو می تونی ما رو به شکل انسان های دیگه در بیاری، می تونی به شکل چیز های دیگه هم در بیاری!

حدود چند دقیقه بعد، دو عقاب طلایی رنگ در آسمان پرواز می کردند.

هر دو عقاب می توانستند باریکه ای از نور های الماسی را در افق ببینند.

با سرعت بیشتری پرواز کردند.

نزدیک تر که شدند، باریکه نور ناپدید شد، هر دو عقاب در جایی که قبلا باریکه ی نور دیده شده بود فرود آمدند، خود به خود، عقاب سمت چپ به تانیا با همان لباس طلایی بدل شد و عقاب سمت راست هم به کاترین.

آنجا سنگ های برامده و بد شکل سیاه پرده گسترانده بود. آسمان به خاکستری می زد و خاک بوی مرگ و نفرت می داد. آنجا کوه نفرت بود.

تانیا به دور خودش چرخید و با اظطراب نگاهی به اطراف انداخت، پرسید: هنوز هم نمی تونی حسش کنی؟


romangram.com | @romangram_com