#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_119

دستان کیلسون درد گرفته بود، خودش خوب می دانست، او یک الهه ی بزرگ نبود، او یک الهه ی کوچک بود، او حتی فرزند ارشد هکاته هم نبود، خواهر بزرگ ترش، ثالینا فرزند ارشد هکاته بود و الهه ی جادو!

درست است که هنوز هکاته زنده بود ولی این یک چیز عجیب بود، دو الهه ی جادو در زمانی که دیگری زنده است، هکاته، ثالینا را از همه ی فرزندانش بیشتر دوست داشت و همین هم باعث حسادت کیلسون می شد. به همین خاطر بود که سال ها پیش کیلسون، جایی که ثالینا در آن مخفی شده بود را به اربابش لو داد و ثالینا هم اسیر ارباب تاریکی ها شد و به کلکسیون ارباب تاریکی ها اضافه شد.

کیلسون با فکر کردن به خواهرش که الان دیگر از بین رفته بود، پوزخندی زد و ضربه ی بعدی را محکم تر فرود آورد.

فصل سی و شش: فرار از افسون

تانیا از غفلت کوتاه مدت کیلسون استفاده کرد و با کمانش شمشیر کیلسون را که درون دستش شل شده بود، روی زمین انداخت.

زمانی که کیلسون به خودش آمده بود، شمشیر از دستش رها شده بود و تیری طلایی رنگ در کمان تانیا که به سمتش نشانه رفته بود، می درخشید.

تانیا با لبخند بی رحمانه ای گفت : خداحافظ کیلسون، الهه ی افسون فرزند هکاته!

و تیر از کمان نقش دار تانیا رها شد و مثل خورشید درخشانی به سمت کیلسون پرواز کرد...

*****

تیر با صدای تیزی هوا را می شکافت و پیش می رفت. و این تیر بود که بالاخره مقصدش را پیدا کرد، به محض برخورد تیر به قلب کیلسون، درخششی طلایی رنگ، اتاق را در بر گرفت و زمانی که کاترین و کریستین چشم هایشان فقط قطرات آیکور طلایی پاشیده شده به دیوار را دید. فریاد بلند و خشمگینی شنیده شد: آرامتا!

اما این دفعه مثل دفعه ی قبل کلمه ی " آرامتا " ، باعث از حال رفتن تانیا نشد.

تانیا که مطمئن شده بود، کیلسون از بین رفته، دست کاترین را چنگ زد و دنبال خودش کشید، در اتاق نفرین شده را باز کرد و هر دو بیرون رفتند.

قصر به طرز عجیب و وحشتناکی ساکت بود، هیچ کس آن جا نبود، کاترین و تانیا از اتاق ها، سالن ها، تالار ها و راهرو های زیادی گذشتند و بعد از گردشی گیج کننده در قصر دری که احتمالا در خروجی بود را پیدا کردند.

دری بسیار بسیار بزرگ و سنگین از جنس چوب آبنوس. تانیا و کاترین بعد از تقلای زیاد موفق شدند گوشه ای از در را کنار بزنند و از در خارج بشوند. به محض بیرون رفتن چشم هایشان بسته شد، تانیا تا به حال به این دقت نکرده بود که قصر کیلسون چه قدر تاریک است، حالا که بیرون آمده بودند، نور آفتاب چشمشان را می زد.

تانیا بعد از دقایقی چشم هایش را باز کرد و به اطراف نگاهی انداخت. همان سنگ های سیاه، همان خاک سیاه و همان سکوت مرگ آور، اما این جا سنگ های برامده ای که باعث زمین خوردنتان بشوند وجود نداشت، اینجا کوه نفرت نبود.


romangram.com | @romangram_com