#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_117

تانیا با خودش فکر کرد: من می دونم چه کار کنم.

در دل با تمام وجود صدا زد: سالازیا!

زمانی که چشم باز کرد، کاترین با افتخار و کیلسون با بهت به او نگاه می کرد. می دانست دوباره مو ها و چشم هایش به رنگ طلایی تغییر رنگ دادند. با آرامش به سمت وسایلش که روی زمین پخش بود رفت و کمان و تیر دانش را برداشت، کمان را در دست گرفت و تیر دان را روی دوشش انداخت. به کاترین گفت: برو کنار، این مبارزه ی منه!

کاترین کنار رفت و کیلسون ایندفعه با لباس رزم نقره ای رنگش نمایان شد، حتی صورتش هم هاله ای از رنگ نقره ای داشت.

تانیا نگاهی به خودش کرد، دیگر آن لباس های مندرس و پاره پاره تنش نبود. یک پیراهن بسیار بلند طلایی به تنش بود.

تانیا قدمی به جلو برداشت، دنباله ی لباس طلاییش روی زمین کشیده شد، رو به کیلسون گفت: من آماده ام!

نبردی سخت و تنگاتنگ

طلایی در برابر نقره ای!

تانیا در برابر کیلسون

و سالازیا در برابر آرامتا!

******

فصل سی و پنج: نیروی آذرخش

از نبردی که می خواست بین تانیا و کیلسون روی بدهد، بگذریم، از کوه دورویی که قصر کیلسون در آن بنا شده، بگذریم و به کوه نفرت سری بزنیم، به سمت مبارزه ی کریستین با ریگلو!

کریستین به شدت زخمی شده بود، در این نبرد، تیر و خنجر و شمشیری وجود نداشت، فقط هوا بود که به عنوان اسلحه استفاده می شد. ریگلو، باد های سوزان به سمت کریستین شلیک می کرد و کریستین با طوفان سرد دفاع می کرد.

انگشتر آذرخش نمسیس در دست کریستین می درخشید، هنوز نمی دانست چطور باید از آذرخش استفاده کند! تیر ها، خنجر ها و شمشیر هایی از جنس باد به سمت ریگلو روانه می کرد، اما اثری نداشت، کریستین می دانست، ریگلو از جنس باد بود و هر چه قدر هم به سمتش باد شلیک می کردی، فقط او قوی تر می شد و تو ضعیف تر!


romangram.com | @romangram_com