#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_114
از جا بلند شد و دور و اطراف را نگاه کرد، در اتاقی بزرگ و زیبا اما سیاه رنگ بودند، ناگهان چشمش به یک زن خورد که پشت آیینه ای نشسته بود و با شانه ای به رنگ سیاه موهای نقره ای رنگش را شانه می زد.
از توی آیینه به آن ها نگاه کرد و ناگهان شانه را روی میز رها کرد و با خوشحالی به سمتشان برگشت!
با چشمان براق نقره ایش که به رنگ گیسوانش بود به تانیا نگاه کرد و گفت: اوه! سالازیا!
با تعجب گفت: من سالازیا نیستم، من تانیا هستم!
لبخندش خشکید و با بهت به تانیا نگاه کرد و گفت: تو وارث اونی! مگه نه؟ اوه! آرامتا! چه شباهتی! تو دختر، خیلی شبیه به سالازیایی فقط رنگ موهات و چشم هات با اون فرق داره!
باز هم این اسم، آرامتا! یعنی چی؟ این آرامتا چه کسی بود؟
بعد از کمی مکث آن زن ادامه داد: به هر حال! من کیلسون * هستم!
و دستش را به سمت تانیا دراز کرد. به زور (!) با او دست داد و خیلی زود هم دستش را رها کرد.
دوباره پشتش را به آن ها کرد و به سمت آیینه اش رفت و شانه اش را برداشت و به سمت تانیا آمد و گفت: دوست داری شانه ام رو امتحان کنی؟
بعد از این نگاهی به کاترین انداخت که بی حرکت و ساکت کنار تانیا ایستاده بود و با دقت و چشمان ریز شده به کیلسون نگاه می کرد، انگار فکر می کرد هر لحظه امکان داره کیلسون منفجر شود!
عجیب بود اما اسم کیلسون برایش آشنا بود! به طرز غریبی آشنا!
نمی دانست چرا، اما ناخودآگاه دستش به سمت شانه دراز شد، میل شدیدی به این داشت که با شانه موهایش را شانه بزند.
شانه را از دستش گرفت و یک بار روی موهایش کشید.
ناگهان افکارش تغییر کرد و یادش رفت برای چه کاری اینجاست. با خودش فکر می کرد : من برای خدمت به کیلسون زاده شدم، من باید توی این قصر بمونم، تا ابد. وای! چه قصر زیبایی! وای! چه بانوی زیبایی!
این افکار از کجا آمده بودند؟
romangram.com | @romangram_com