#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_112

کاترین اشاره ای به پیش رویش کرد: مگه جلوتو نمی بینی؟

پوفی کرد و سری از روی تاسف تکون داد، از وقتی وارد نفرت شده بودند همه چیز همین طور پیش می رفت، جنگ و دعوا آن هم بین خواهر و برادر!

بی توجه به دعوای همیشگی شان راه افتاد و رفت.

میخواست از کنار صخره ی دایره ای بگذرد که یک لحظه با دیدن چیزی که پشت صخره بود نفسش بند آمد و جیغ خفه ای سر داد.

کاترین و کریستین با اخم های در هم ظاهر شدند، ولی با دیدن چهره ی تانیا به سمتش دویدند.

کاترین با صدای نسبتا بلندی گفت: چی ش...

که البته حرفش با دست تانیا که روی دهانش قرار گرفت، قطع شد. چشم هایش را درشت کرد و با صدای آرامی گفت: ساکت! چه خبرته؟ آروم تر حرف بزن!

کریستین با صدای آرامی پرسید: چی شده؟

ناگهان یاد آن موجود افتاد و با ترس به پشت صخره اشاره کرد: اون... اونجا!

کریستین، سرش را کمی بیرون برد و سرک کشید و بلافاصله سرش را تو آورد، توی چهره ی او هم مثل چهره ی تانیا وحشت موج می خورد!

ناگهان صدای زبر و ریزی شنیده شد که می گفت: پنهان شدن چاره ی شما نیست! من بوی پسر طوفان رو حس می کنم، آخرین بازمانده ها از سرزمین باد ها و اون البته... شاهزاده ی چهار عنصر و وارث بر حق سالازیا!

هر سه با چشم های از حدقه در آمده به هم نگاه می کردند!

ناگهان آن صدا باز هم شنیده شد: بیرون بیاید، من می دونم شما این جا هستید!

با ترس و لرز و خنجر های آماده از پشت صخره بیرون رفتند، سعی می کرد تا جایی که می تواند صورت شجاعانه ای به خودش بگیرد.

هیبت عظیم پیش رو بال هایش را گشود و جلوی نور خورشید سایه انداخت!


romangram.com | @romangram_com