#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_111
با هم به سمت چشمه ی خنکی رفتند و خودشان را با پرندگان کوچک سرگرم کردند. همان جا بود که به او گفت: من... من یه تصمیمی دارم، می خوام... درباره ی... درباره ی چیز هایی که کتاب بهم می گه، به کاترین و کریستین هم بگم! درباره ی دیدار با تو!
برای اولین بار گرمی همیشگی از چشم هایش رخت بر بسته بود و سردی عمیقی توی چشم های آبی رنگش خانه کرده بود.
با لحنی کاملا جدی، به تانیا گفت: نه تانیا.
تانیا گرهی میان ابروانش انداخت: بله؟
دوباره جدی تکرار کرد: نه تانیا ! تو نباید اونا رو در جریان قرار بدی، وقتش که برسه خودت می فهمی کی وقتشه!
تانیا چشمانش را تنگ کرد: خب... کی وقتشه؟
تک نگاهی به تانیا انداخت و گفت: من چیزی زیادی نمی تونم بگم، زمانی که نشان دختر جادو رو دیدی به همسفرت واقعیت رو بگو! بهش چیزی هایی که نمی دونه رو بگو.
بعد از این گفت و گوی سوال برانگیز، دوباره با گرمی به تانیا گفت: دنبالم بیا، یه چیزی برات دارم!
دنبالش رفت، روی یک کنده ی درخت نزدیک چشمه، چیز هایی مثل چوب های بلند و طلایی برق می زدند، نزدیک تر که شد، فهمید آن ها تیر هستند! ده ها تیر طلایی رنگ!
با تعجب به مادرش نگاه کرد که دستش را دراز کرد و یک تیر برداشت، دوباره به سمت تانیا برگشت و تیر را به سمتش گرفت و با زیرکی گفت: یه یادگار از من، یه تیر!
با شگفتی تیر را از دستش گرفت و به آن نگاه کرد، ظریف ولی در عین حال محکم، ناگهان چیزی روی بدنه ی طلایی تیر درخشید، نگاهی کرد و اسمی حک شده را که قبلا آن جا نبود را دید، تانیا.
با لبخندی بزرگ و با خوشحالی به مادرش نگاه کرد و گفت: ممنون!
افکارش با صدای تلق و تلوق محکمی، پاره شد. با گیجی نگاهی به دور و اطراف انداخت و کریستین را دید که با صورت به زمین برخورد کرده و کاترین که داشت کمکش میکرد تا از جایش بلند شود، صورتش مثل سیب سرخ شده بود، از شدت ضربه، یا خجالت!؟
کاترین با لحن معترضی گفت: کوری؟!؟
کریستین با خشم به کاترین نگاه کرد و گفت: ببخشید؟
romangram.com | @romangram_com