#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_109

فصل سی و سه: قصر سیاه

از کوهستان تاریک و کوه انتقام، جایی که در آن نمسیس به دست تانیا نابود شد، می گذریم. هزاران مایل دور تر، در قصری که با چهار دروازه حفاظت می شود، و در مهی لرزان به رنگ سیاه غوطه ور است، صدای فریادی بلند و گوش خراش شنیده شد.

سربازی که جلوی پیکر شنل پوش زانو زده بود، سرش را از ترس پایین انداخت. پیکر شنل پوش با فریادی دیگر با عصبانیت و نفرت بی حد و مرزی گفت: اونا از انتقام هم گذشتن! چطور؟

سرباز سیاه پوش با لکنت گفت: ق... قربان... خبر دیگه ای... هم... هم... دارم!

پیکر سیاه پوش غرشی به معنی " بگو " کرد!

سرباز با ترس گفت: شا... شاهزاده... با آذرخش... نمسیس... رو... نمسیس رو... نابود کرده!

پیکر سیاه پوش از خشم منفجر شد: چی؟ نمسیس؟ تو... تو سرباز پست!

و با اشاره ای، و فریادی خفه، لحظه ای بعد جایی که سرباز قرار داشت، فقط توده ای مایع غلیظ و سیاه بود.

پیکر سیاه پوش به میز جلویش، ضربه ای وارد کرد، میز زیر دستان پیکر سیاه پوش خم شد.

ناگهان در انتهای تالار بزرگ، دری گشوده شد و زنی با لباسی خاستری رنگ وارد شد، در حالی که صورتش سفید شده بود، پرسید: چه... چه اتفاقی افتاده... ارباب؟

شنل پوش با فریاد گفت: بیرون!

زن با چنان سرعتی بیرون رفت که فقط لکه ای خاکستری از او دیده شد.

شنل پوش، به سمت محفظه ی شیشه ای وسط تالار رفت، و از میان شیشه ها، به درون شیشه ها نگاهی کرد، رنگ سپید موهای زن، درون شیشه، که با آرامش آرمیده بود، می درخشید.

شنل پوش، برای بار هزارم، پوزخندی به زن آرمیده در محفظه شیشه ای، زد.

نیش خندی پر از کینه


romangram.com | @romangram_com