#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_108

انگشتری سیاه...

مثل برق گرفته ها به انگشتری که توی دستش بود نگاه کرد. انگشتری سیاه با طرحی از آذرخش به رنگ آبی روشن . باید خودش می بود!

چه کار می توانست انجام بدهد؟ چه کار از دستش بر می آمد؟ هیچ راهی وجود نداشت تا بتواند انگشتر را از دستش خارج کند. به جز یک راه...

نگاهی از سر بدبختی به کاترین و کریستین انداخت و بعد به نمسیس که با همان نیشخند اعصاب خوردکنش داشت به او نگاه می کرد.

برای لحظه ای چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشید. چشم هایش را باز کرد و با تمام سرعت به سمت نمسیس دوید. نمسیس هم مثل یک تکه چوب فقط به تانیا نگاه می کرد. با دست چپش مشت محکمی به قفسه ی سینه اش زد.

بلافاصله خودش هم دردی کشنده را حس کرد، اما از سرعتش کم نکرد و مشت دیگری را روانه ی صورتش کرد، درد بود و درد. نمسیس روی زمین افتاده بود و در حال ناله کردن بود. دستش را به سمت دستش برد و خواست انگشتر را بیرون بکشد، اما نمسیس تقلا کنان جلویش را گرفت. می دانست درد بدی را تحمل می کند، چون خودش هم از شدت درد داشت از حال می رفت!

انگشتر را بیرون کشید و کشان کشان خودش را از نمسیس دور کرد. کمی دور تر سعی کرد روی زانو هایش بایستد، انگشتر را توی انگشتش فرو برد، همان موقع آسمان غرید.

دستی که انگشتر درونش بود را به سمت آسمان گرفت، انگشتر نمسیس زیر نور آذرخش های غران می درخشید.

با بی حالی زمزمه کرد: به نام سالازیای پاک.

هجومی از انرژی را حس کرد و لحظه ای بعد موهایی که جلوی چشمش را گرفته بود، به رنگ طلایی مبدل شد.

دستی که انگشتر درونش بود را به سمت نمسیس نشانه رفت و گفت: به نام سالازیای پاک، الهه ی چهار عنصر و به عدالت از مردم بی گناهی که توسط نمسیس، الهه ی انتقام کشته شدند.

رعدی دیگر توی دل آسمان غرید و همه جا را روشن کرد.

صدایی بسیار بلند که دست کمی از صدای رعد نداشت شنیده شد.

زانو زدن خودش را در حالی که چشم هایش بسته بود حس کرد و صدای فریاد هایی که دور و دور تر می شد. صورتش زمین خیس و گل آلود را لمس کرد.

عجیب بود، اما ایندفعه می دانست که، قرار نیست بمیرد، می دانست، این سیاهی ها فقط نشانه ی یک خواب است! یک خواب از سر آرامش و آسایش!


romangram.com | @romangram_com