#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_107
فریاد زد: لعنت به تو!
باز هم نیش خندی زد و گفت: عدالت عدالته! وقتی من زخمی می شم و نیروم کم می شه، باید تو هم زخمی بشی و نیروت با من برابر بشه.
نفس نفس زنان زیر باران ایستاده بود و با نفرت به نمسیس نگاه می کرد.
کاترین و کریستین هم خیس از باران با دست و پای بسته روی زمین، کنار هم افتاده بودند و با شوک به تانیا و نمسیس نگاه می کردند.
درد توی وجودش رخنه کرده بود و باران هم داشت، خون سرخ رنگش را می شست و با خودش می برد.
حالا هر زخمی که به نمسیس می زد به خودش هم وارد می شد، و نیرویش را از بین می برد! پس چه کار می کرد؟
این طور نمسیس عملا ضد ضربه بود! اگر به او حمله کند، و به او زخم بزند، خودش را می کشد و اگر هم بایستد و هیچ کاری نکند، او خودش و همسفرانش را می کشد!
سعی می کرد مطالبی را که درباره ی نمسیس خوانده بود رو به یاد بیاورد. متاسفانه چیزی به یادش نمی آمد!
ولی چرا... یک کلمه توی ذهنش چرخ می خورد: آذرخش
*****
* آیکور : خون طلایی رنگی که در رگ های الهه ها و خدایان جریان داشت.
آذرخش...
تنها کلمه ای که توی ذهنش چرخ می خورد، آذرخش بود. نگاهی دقیق و موشکافانه به نمسیس انداخت، تا هر چیزی را مربوط به آذرخش با چشمانش شکار کند.
خنجر سیاه...
لباس های سیاه...
romangram.com | @romangram_com