#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_104
لحظات بسیار بسیار خوبی را در کوه دروغ سپری کردند! چند باری تانیا و کاترین جلوی کریستین را که فریاد کشان به سمت صخره های تیز می رفت و فریاد می زد: پدر، را گرفتند. چند باری هم تانیا و کریستین جلوی کاترین را گرفتند. در کل وضعیت خیلی خوبی داشتند!
و بالاخره بعد از وقت تلف کردن های زیاد موفق شدند از کوه دروغ خارج و به کوه انتقام وارد شوند. چون تانیا معتقد بود سرد و گرم شدن گردن آویز را در کوه دروغ حس نکرده و این هم دلیلی بر خروج از دروغ بود.
کوه انتقام هیچ تفاوتی با کوه دروغ نداشت، همان خاک های سیاه و بد ریخت که بوی مرگ می داد، همان سنگ های سیاه و برآمده، تنها تفاوتش این بود که صخره هایش مانند شمشیر سخت و برنده و تیز بود و روی بعضی از صخره خون های خشک شده به چشم می خورد و تعدادی اسکلت انسان، که در نتیجه ی گذر زمان پوسیده شده بود، کوه انتقام بوی تعفن می داد، بوی انتقام.
بعد از خروج از کوه دروغ به این نتیجه رسیده بود که هر کوه بر اساس ویژگی اش نام گذاری شده، دروغ به مسافرانش توهماتشان را نشان می دهد و با این کار باعث مرگشان می شود، انتقام! سخت بود که بفهمی انتقام با تو چه کار می کند، ولی بعد از ورود به انتقام ، تازه فهمید انتقام، تقاص کار هایی که انجام می دهی را از تو می گیرد، یا یک همچنین چیزی!
تمام اسکلت هایی که به جا مانده بود مال مسافرانیست که، از دروغ گذشتند و وارد انتقام شدند، انتقام، تقاص کار ها یشان را با خونشان پس گرفت.
در سکوت راه می رفتند، و گوش تیز کرده بودند تا از هر صدایی باخبر شوند.
سکندری خوران جلو می رفت و به اسکلت ها نگاه می کرد که به صورت های مختلف روی زمین افتاده بودند. صورت کاترین به سفیدی برف شده بود و خیلی سعی می کرد، نگاهش را معطوف اسکلت ها نکند، اما برعکس او، کریستین با بی خیالی به آن ها نگاه می کرد، می دانست چرا، او نابودی سرزمینش را دیده بود، او هزارن برابر اسکلت های کوه انتقام، جسد های تازه دیده بود!
کمی جلو تر روی صخره ی بلندی که رو به رویشان سر برکشیده بود، آذرخش تندی سر گرفت، با پشت دست جلوی چشم هایش را گرفت و ناخودآگاه یک قدم عقب رفت.
تا وقتی که مطمئن شد آذرخش ناپدید شده دست هایش را از روی چشم هایش برنداشت، به محض این که دست هایش را برداشت، روی صخره، جایی که فقط افق دیده می شد، زنی را دید.
زن پیراهن بلندی تا نوک پا به رنگ سیاه پوشیده بود و شمشیری از کمرش آویزان بود، موهای سیاهش روی شانه هایش پخش بود، و تانیا حتی از این فاصله هم برق چشم های شریر و سیاهش را حس می کرد.
یک زن از ناکجا آباد ظاهر شد، در حالی که خبر داشت به غیر از آن ها هیچ کس در کوهستان نیست؟ چه اتفاقی داشت می افتاد؟
زن قدمی برداشت و از صخره پایین پرید، برای لحظه ای با خودش فکر کرد با این فرود تمام استخوان هایش خورد خواهد شد، ولی با دیدن اینکه به نرمی فرود آمد، تغییر عقیده داد!
با قدم های نرم و شمرده به سمت آن ها که میخکوب شده بودند آمد، در چند متری آن ها ایستاد و گفت: مسافران جدید! از دیدنتون خوشحالم! چند وقتی هست که دیگه کسی به انتقام نمی یاد.
از حالتی که تویش گرفتار بود بیرون آمد و پرسید: تو... تو کی هستی؟
زن لبخند سردی زد و گفت: من؟ من... اوم... من انتقام هستم! محافظ کوه انتقام، کسی که عدالت رو اجرا می کنه!
romangram.com | @romangram_com