#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_103
تنها سه قدم تا لبه ی پرتگاه فاصله داشت.
دو قدم
یک قدم
حالا به لبه ی پرتگاه رسیده بود...
قدم بعدی را برداشت و... سقوط، برای لحظه ای چهره ی مرگ را مقابلش دید، که ناگهان دستی از غیب ظاهر شد و دستش را گرفت. مانند تکه گوشتی در هوا تاب می خورد.
خوب بود حداقل کم کم داشت بالا کشیده می شد، ترس و وحشت آنقدر به وجودش رخنه کرده بود که حتی نمی توانست به خودش مسلط شود و تلاشی برای بالا کشیدنش انجام بدهد!
بعد از چند لحظه ی نفس گیر به بالای صخره ها کشیده شد و روی خاک سیاه افتاد، بازویش در اثر کشیده شدن به لبه ی صخره ها خراش پیدا کرده بود و می سوخت، ولی این ها در مقابل اینکه یک قدم تا مرگ فاصله داشت، هیچ بود.
به ناجی اش نگاه کرد، کریستین!
در حالی که هر دو نفس نفس می زدند، گفت: مم... ممنون
در جواب گفت: قا... بلی نداشت...
به سمت دیگر دره نگاه کرد، هیچ کس آن جا نبود، هیچ کس تانیا را صدا نمی زد، همه اش یک توهم بود!
تانیا هم در حالی که نفس نفس زدن هایش را کنترل می کرد گفت: مثل اینکه اسم خوبی برای این کوه انتخاب کردن، دروغ...
بعد از کمی تامل ادامه داد: این کوه مثل اسمش به آدم ها دروغ نشون می ده، چیزی مثل توهم! من... من... یه آشنا رو دیدم!
کریستین مشکوکانه پرسید: تو... چی دیدی؟
تانیا آرام و زمزمه مانند گفت: دایه ام... ایلسا رو!
romangram.com | @romangram_com