#در_انتظار_چیست_پارت_99


فک نریمان منقبض گردید و چشم‌هایش خونین شد. با لحنی که هرلحظه اوج می‌گرفت فریاد کشید:

- ببین چی میگم کوچولو... به اینکه حالت بده کاری ندارم... اما این‌جا خونه‌ی منه... این ساختمون منه... جایی که توش هستی برای منه... و ت... و حق نداری که به من توش دستور بدی، فهمید... ی؟

نسرین خود را جمع کرده و به عقب رفته بود. نریمان نگاه خصمانه‌اش را به سویش کشید و با خشم فریاد کشید:

- بیر... ون!

نسرین آخرین نگاه را به صورت پر از ترس نگار دوخت و از اتاق خارج شد. همان لحظه مریم خود را شتاب‌زده به اتاق رساند و با لحن پرسشگرانه و هراس‌زده‌ای گفت:

- چی شده نریمان؟ چرا داد و بی داد راه انداختی باز؟

با عصبانیت به مریم چشم دوخت و میان نفس‌های پی در پی و نامنظمش سکوت اختیار کرد. لحظه‌ای بعد اتاق را ترک کرد و در را محکم به هم کوبید. نگار در پس اشک‌های بی‌دریغش در آغوش مادرش جای گرفت. با تنفر به در نیمه‌باز خیره مانده بود و اشک می‌ریخت. مریم او را نوازش می‌کرد و دلداری می‌داد؛ اما این چیزی از شدت اشک‌های نگار کم نمی‌کرد. دلش از غم‌ها و غصه‌ها پر بود. با خود مدام تکرار می‌کرد که کاش نریمان هیچ‌وقت به زندگیشان نمی‌آمد. نفرتی پر از حسرت درون دلش خانه کرده بود، همراه کینه و خشم. میان اشک‌های بی‌دریغش که همچون رودی در دل کوهسار جریان داشتند، با خشم دندان‌هایش را به هم سابید و تفکر انتقام را در وجودش پروراند. او نمی‌دانست که انتقام، یعنی آتش‌گرفتن و خاکسترشدن. تفکر او تنها آینه‌ی گذشته بود و بس.

مریم او را از آغوشش جدا ساخت و همان‌طور که با بغض به چشم‌های اشک‌آلودش خیره مانده بود، با انگشت اشاره‌اش اشک‌های نگار را پاک نمود و با لحن غم‌زده و لرزان گفت:

- اگه قراره یه زن باشی، باید این رفتار‌ها رو تحمل کنی نگار.

با نگاه لرزان و لب‌های ترک‌برداشته میان بغض و هق‌هق پاسخ داد:

- ما زن متولد شدیم که زجر بکشیم؟

با غم سرش را تکان داد و گفت:

romangram.com | @romangram_com