#در_انتظار_چیست_پارت_100


- آره، زن‌بودن ما با دردکشیدنمون یکی شده. بهمون یاد دادن که سکوت کنیم، بهمون گفتن زن حق حرف‌زدن نداره، زن حق ابراز وجود نداره، زن حق نفس‌کشیدن نداره. ما زنیم نگار... حرف اول کلمه‌ی «زندانی».

اشک‌هایشان با غم فرو ریختند و دوباره در آغوش هم جای گرفتند. آسمان غم‌زده بود و ابرهای تاریک آسمان را در بر گرفته بودند و بـ ـوسه می‌گرفتند. سقف خسته‌ی آسمان اشک می‌ریخت و درختان عریان پاییزی را سیراب می‌کرد.

نسرین بعد از خارج‌شدنش از خانه‌ی نگارشان، به دنبال کار رفت؛ اما هیچ شغلی برای دختری کوچک و دانشجو یافت نمی‌شد. گویی تمام بدبختی‌های دنیا بر دوش نسرین سوار بود. باد که وزید و باران سر گرفت، خود را به خانه‌ی کوچکشان رساند. پدرش مانند همیشه به مسافرکشی مشغول بود و برادرش نیز در مغازه‌ی کوچکشان به فروش و پول‌درآوردن.

نسرین نگران بود. نگران پدر پیرش که در این سردی هوا، میان باران سیل‌آسای شهر به مسافرکشی مشغول بود. آن هم با پیکان پیر و خسته‌ای که به زحمت رویش رنگ‌های زرد و مشکی ریختند تا شبیه به تاکسی شود. دلش بسیار آزرده و گرفته بود که نتوانسته پول جور کند. تمام مدت به تکه قاب‌عکسی خیره مانده بود که نقش مادرش را نشان می‌داد.

روسری گلدار قرمزرنگ و صورتی گرد و سفید، با لبخندی کوچک که چال لُپ‌هایش را نمایان می‌ساخت و چشم‌های آبی‌رنگی که از لنز دوربین نیز دور نمانده. چشم‌های درشت و مژه‌های پرپشتش نیز به مادرش رفته بود. با خود می‌گفت:« کاش بودی مادر! من نیاز به همدمی چون تو داشتم؛ همدمی که سر روی پایش بگذارم و موهای بلندم را به دستش بدهم تا برایم ببافد، همدمی که میان این روزهای سخت، تنها دلگرمی برایم باشد و زندگی را رنگ و بوی تازه‌ای دهد. کاش می‌شد، برای یک بار هم که شده بیایی و مرا آغوش بگیری تا شاید میان آغوشت فراموش کنم قرار است بیرونمان بیندازند!» آن‌قدر با قاب عکس خندان مادر، درددل و شکوه کرد که خوابش برد. نیمه‌شب با سر و صدای برادر کوچکش از خواب برخاست و به کشتی میان او و پدرش نگریست؛ با چشم‌های نیمه‌باز و خواب‌آلود و صورتی پر از خماری. خنده‌ای به ناچار به لب‌هایش هجوم آورد و دلش رنگ تازه‌ای گرفت. پدر و پسر گلاویز هم کشتی می‌گرفتند و می‌خندیدند. انگار نه انگار که پدر پیر است و پسر نوجوان. با‌‌ همان حالت خواب‌آلود آمیخته به خنده گفت:

- چی کار می‌کنین شما؟!

پدرش نیم‌نگاهی به او انداخت و میان لبخندی که به چهره‌ی شکسته و چروکیده‌اش نشانده بود گفت:

- بیدار شدی بابا؟

- آره بابایی، چی کار می‌کنین؟ الآن کمرت درد می‌گیره.

خنده‌ای سرمستانه کرد و گفت:

- فکر کردی پیر شدم؟! نه خیر باباجون، من صدسالمم بشه بازم جوونم.

برادرش نیز میان تقلا‌هایش با صورت سرخِ رو به کبودی گفت:

romangram.com | @romangram_com