#در_انتظار_چیست_پارت_73


- خیله خب، فردا اجرائیش می‌کنم.

- عالیه، فقط ببین چی بهت میگم؛ باید جوری بازی کنی که کاملاً طبیعی به نظر برسه.

- خیالت راحت.

- امروز منتقلش می‌کنند تهران.

- می‌دونم، باید بهش سر بزنم؛ ولی می‌ترسم کسی تعقیبم کنه.

- نگران نباش، به بچه‌ها سپردم مواظب باشن؛ طوری نمیشه.

بدون آنکه پاسخی بدهد تماس را قطع کرد. باید راه حلی برای مشکلاتش می‌یافت؛ اما حال نگار آن لحظه از هرچیزی برایش مهم‌تر به حساب می‌آمد.

تصمیم گرفت تا به اتاق بازگردد که در باز شد و نریمان با حالت مرموز و پر از شک خارج شد. نگاه کوتاهی به او کرد و بعد به سمت اتاق گام نهاد. ازکنارش رد شد، بازویش توسط نریمان کشیده شد. نگاه‌ها در هم قفل شدند و نبرد کردند. وحشتی که در چشم‌های نریمان زبانه می‌کشید، هراسی به دل ارسلان نمی‌افکند. با زبان لب‌هایش را‌ تر کرد و گفت:

- بفرمایید؟

نریمان دستش را برداشت و گفت:

- همکلاسیشی؟

لحظه‌ای مکث کرد و بعد با صدای محکمی گفت:

romangram.com | @romangram_com