#در_انتظار_چیست_پارت_72
همان لحظه تخت مربوط به نگار به بیرون آمد، صورت بیروح و مردهی نگار خنجری به قلب تکتکشان شد. مریم به لبهی تخت چسبیده بود و بیتوجه به تذکرات پرستاران اشک میریخت و با حالت التماسآمیزی میگفت:
- عزیزم! تو رو خدا چشمای خوشگلت رو باز کن... من رو ببخش نگار... من رو ببخش... من مادر خوبی نبودم... بیدار شو نگار!
نریمان به قصد آرامکردنش زیر بغل او را داشت و با لحنی که سعی داشت ملایم به نظر برسد میگفت:
- آروم باش عزیزم! تموم شده، خوبه حالش... میبرنش بخش... آروم باش مریم.
تخت رفت و مریم و دیگران متوقف شدند. مریم مدتی بعد آرامتر شد و دیگر همانند دقایق قبل اشک نمیریخت؛ اما درونش غوغایی به پا شده بود. گویی این حرکت نگار تلنگری برایش بود؛ گویی تحولی بزرگ را درونش حس میکرد. حتی دیدش نسبت به دیگران فرق کرده بود. ذهن و روحش را پالایشی نیاز میدید. گاهی آنقدر خوشی زیر دلمان میزند که ما را به تهوع وا میدارد و گاهی آنقدر در کتابها غرق میشویم که ما را به تحوّل میرساند.
همگی به اتاقی که به نگار اختصاص داده بودند رفتند. به روی صندلی نشسته بودند و به صورت بیروح نگار مینگریستند. رنگ به رخسار زیبای نگار نبود؛ دستهای ظریفش بیجان به روی تخت افتاده و لبهای رنگپریدهاش پژمرده بود؛ گویی از تمام لحظات زندگیاش، افسردهتر و خستهتر به نظرمی رسید.
باندی که به دستش کشیده بودند، خنجری به چشمهای مریم میشد و اشک را به او هدیه میداد. نزدیکترین صندلی به نگار را برای خود گرفته بود. نریمان هنوز ذهنش مشغول ارسلان بود و نرگس با دلی پر از آه به نگار مینگریست.
اما ارسلان؛ شاید چیزی که درون خودش حس میکرد، عمری از او فاصله داشت. انگار نمیتوانست صحنهها را پس بزند. به روزی رفت که برای اولینبار نگار را نجات داد؛ نگاری که همانند کبوتری بیآشیان در زیر بارش باران، خیس از آب، تنها و هراسزده به نقطهای خیره بود و در گذر ثانیهها جان میداد. همهی صحنهها به ذهنش آمدند و هر بار تصویر نگار برایش دردناکتر میشد. اشک همچون حلقهی زلف یار دور انگشت، در چشمهای ارسلان حلقه زد. بغضی خفیف باعث لرزشش شد و درد به اوج خودش رسید.
همان لحظه بود که گوشی موبایل به صدا در آمد. بینیاش را به بالا کشید و موبایل را از جیب در آورد و همزمان با خارجکردن موبایل، نگاهش در چشمهای پر از شَک نریمان قفل شد. لحظهای به چشمهای زهرآگینش خیره ماند و بعد به صفحهی موبایل خیره گشت.
سعید بود که تماس میگرفت. از اتاق خارج شد و سرفهای زد تا گلویش صاف شود و بعد پاسخ داد.
- الو، چی شده سعید؟
- سلام داداش، خواستم بگم همه چی برای اجرای مرحلهی دوم آمادهست.
romangram.com | @romangram_com