#در_انتظار_چیست_پارت_7

مردمک‌های چشم‌هایش در حدقه‌ی خود چرخیدند و با حالت بی‌حوصلگی گفت:

- بی‌خیال نرگس، من از مردا بدم میاد، دست خودم نیست.

نسرین خنده‌ی ریز و خانم‎وارانه ای کرد و گفت:

- مرد با شوهر فرق می‌کنه عزیزم! ما همه‎مون از مردا بدمون میاد؛ ولی از شوهر نمی‎تونیم بگذریم.

نرگس خنده‌ای بلند سرداد و همان‌طور که کف دستش را به بالا می‌آورد میان خنده خطاب به نسرین گفت:

- ایول...بزن قدش.

نسرین دستش را به دست نرگس کوفت و خنده‌ای سر داد. نگار نگاه بی‌تفاوتش را به آن‌ها دوخت و گفت:

- چه‎قدر می‎خواین عین بچه‌ها رفتار کنین شما؟ بزرگ شین دیگه!

نرگس نگاهش را به نگار دوخت و گفت:

- بزرگ‎شدن چه فایده داره وقتی همه‌ی بزرگا دوست دارن برگردن به بچگیشون؟

راست می‌گفت! و نگار دوست داشت...و نگار آرزو داشت...و نگار در جستجوی کودکی بود؛ اما فراموش کرده بود که نمی‌شود به عقب بازگشت، او تنها خیال کودکی را زمزمه می‌کرد.

نسرین بی‌توجه به حرف نرگس دستش را در کوله‌اش کرد و کتابی به بیرون آورد و گفت:


romangram.com | @romangram_com