#در_انتظار_چیست_پارت_69
- نگار... نگار...
- دِ جون بکن! نگار چی شده؟
نفس عمیقی کشید و تند و بدون ملاحظه جملات را ردیف کرد:
- نگار امروز یه کاری کرد الآن بیمارستانیم، تو اتاق عمله.
صدای پر از شوک مریم نرگس را در جا پراند:
- چی! بیمارستان؟ چه غلطی کرده؟
نرگس سعی کرد به خود مسلط باشد و تندتند گفت:
- هیچی هیچی... فقط... فقط بیاین بیمارستان ما منتظریم.
- کدوم بیمارستان؟
نرگس آدرس بیمارستان را به مریم داد، تلفن را قطع کرد و نفس آسودهای کشید. با تزلزل به ارسلان خیره گشت. هنوز هم باورش نمیشد که دوست صمیمیاش چنین کاری کرده باشد. دلش بسیار گرفته و غمانگیز بود؛ چیزی همانند خاطره روحش را همچون موریانهای میخورد.
به یاد آورد؛ روزهایی که میخندیدند و یکدیگر را به سخره میگرفتند. دلش را به چه خوش میکرد؟ به خاطراتی که در تمامش، نگار گوشهنشینتر و تنهاتر بود؛ به خاطراتی که در تمامش تنها لبخند کوچکی لبهای دوستش را تر میکرد.
کاش میتوانست با دردی که تمام وجودش را گرفته مبارزه کند؛ نبردی سخت که دخترکی نازپرودهی درونش شکست میخورد. تمام لبخندهای دوستش را به یاد آورد، حقیقت اینچنین بود؛ تمامش به تزویر آراسته بود. کاش میتوانست کمکی به دوستش بکند. در نظر او تنها کمکی که میشد کرد، کمک مالی بود و حقیقت اینچنین بود که او تقصیری نداشت؛ خانوادهای که درونش رشد کرده بود، بیشتر مسائل را اینچنین رفع و رجوع میکردند. کسی نبود که دستی از نشان محبت به سرش بکشد. معمولاً پدرش با دوستانش به عیش و نوش میپرداخت و مادرش به زیبایی خودش میرسید و تنهابودن چه درد بزرگیست.
romangram.com | @romangram_com