#در_انتظار_چیست_پارت_65
- اِ! اقا ارسلان شمایین؟ چه زود صمیمی شدین؛ نگار؟
ارسلان با عصبانیت فریاد کشید:
- کجاست گفتم؟
نرگس شوکزده تند آدرس را گفت و تا آمد حرف دیگری بزند، ارسلان موبایل را قطع کرد و با سرعت بیشتری به سوی خانهی نگار حرکت نمود.
«دست نهاده در این بغض معرکه
سر بریده به آغوش بیکسی
شهر سکوت کرده از نعرهها
نیست در شهر تو کسی...»
فاصلهی چندانی تا مقصد نداشت؛ اما آنقدر استرس و هیجان در جانش رخنه کرده بود که تاب و تحملش را از دست داده بود. تنها به نگار میاندیشید، تک به تک کلماتی را که شنیده بود دوباره در ذهنش مرور کرد، تکتک کلمات در ذهنش به طور گنگ به صدا در میآمدند:« میخوام بمی... رم!.... منتظر چیم من آخه؟.... دست از سرم بردارین.... چی از این زندگی لعنتی میخوا.... م؟»
دست راستش را مشت کرد و با خشم به فرمان کوبید، پایش را بیشتر به روی پدال گاز فشرد و با سرعت بیشتری حرکت کرد. پوست لبش مهمان دندانش بود و پلکهایش با سرعت باز و بسته میشدند. بالاخره به مقصد رسید و با سرعت ترمز کشید. در ماشین را باز کرد و از ماشین پیاده شد. به طرف در آپارتمان رفت. چندباری زنگی را زد تا بالاخره صدای پسرکوچکی در فضا پیچید:
- بله بفرمایید؟
ارسلان صدایش را صاف کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com