#در_انتظار_چیست_پارت_64


نگار با عصبانیت فریاد کشید:

- می‌خوام بمی... رم! می‌خوام خودم رو راحت کنم، دست از سرم بردارین! چی از جونم می‌خواین؟ منتظر چیم من آخه.... چی از این زندگی لعنتی می‌خوا.... م؟

دیگر نگران شده بود، از جایش برخاست و با صدای جدی و بلندش گفت:

- کجایی؟

صدایی جز هق‌هق به گوشش نمی‌رسید. فریادش را بلند‌تر کرد و به بیرون فرستاد:

- میگم کجایی؟

صدای بوق ممتد در گوشی پخش شد. ارسلان با ترس موبایل را پایین آورد و دوباره شماره‌ی نگار را گرفت؛ تمام وجودش را اضطرابی پر کرده بود که نظیرش را تاکنون ندیده بود، جز یک بار. موبایل را به گوشش چسباند، صدای بوق در ذهن خسته و پرتنشش پخش شد؛ اما تماس برقرار نمی‌شد.

با حرص موبایل را به درون جیبش گذاشت و با شتاب خانه را ترک کرد، سوار ماشین شد و هرچه‌قدر قدرت داشت به پا‌هایش داد و حرکت کرد. میان راه بود، نمی‌دانست باید به کجا برود؛ اما می‌دانست باید کاری کند. شماره‌ی نرگس را گرفت، یک چشمش به خیابان بود و یک چشمش به ساعت. با دست راست موبایل را گرفته بود و با دست چپ فرمان را. بالاخره تماس برقرار شد و صدای خواب‌آلود نرگس در گوشی پخش شد:

- الو... کیه؟

ارسلان لب‌هایش را روی هم فشرد و با تشویش پاسخ داد:

- منم ارسلان... خونه‌ی نگارشون کجاست؟

صدای نرگس جدی شد؛ انگار تازه از خواب پریده باشد:

romangram.com | @romangram_com