#در_انتظار_چیست_پارت_63
ابروانش بیشتر در هم شد:
- خودم همهچیز رو درست میکنم، فقط صبر داشته باشین. دیگه برو مادر، قطع میکنم.
- مواظب خودت باش پسرم، خداحافظ.
- شما هم باشین، خداحافظ.
با خستگی موبایل را پایین آورد و به سوی اتاقش رفت؛ خود را به روی تخت رها کرد و آرنجش را روی پیشانیاش گذاشت. لحظهای سکوت را به هر چیزی ترجیح داد و ذهنش را خاموش ساخت، به هیچ چیز فکر نکرد و تنها به دنبال آرامش گشت.
این خلاء خیلی زود با فکر به نگار پر شد. با کلافگی دستی به صورتش کشید و سر جایش نشست. کاش میفهمید که چه اتفاقی برایش افتاده. نباید آنقدر به آن دختر فکر میکرد. دلیلی نمیدید؛ اما صورت معصومش لحظهای از پردهی چشمهای ذهنش کنار نمیرفت.
تصمیم خود را گرفت، باید به او زنگ میزد و دوباره درخواست دعوت را مطرح مینمود. آب دهانش را با استرس قورت داد و کلمات را در ذهنش آماده ساخت. باید از او چهگونه درخواست کند که او طاقچهبالا نگذارد! شقیقههایش را کمی مالاند و بعد تلفن به دست گرفت و شمارهی نگار را زد.
بوق ممتد و پشت سر هم ذهنش را مخدوش ساخت. همهی حواسش به این بود که هرچه زودتر صدای نگار در گوشی پخش بشود؛ اما این اتفاق نیفتاد، تماس را قطع کرد و موبایل را کنار پایش گذاشت. فکر کرد و فکر کرد. با خود گفت:« شاید واقعاً مزاحمی بیش نیستم! نباید اینقدر اذیتش کنم و تحت فشارش بگذارم. دلیلی ندارد که دعوتم را بپذیرد. اصلاً چرا باید این کار را بکند؟ چرا من اینقدر به او فکر میکنم؟ آه! لعنت به این زندگی! نباید به او فکر کنم؛ اما مگر میشود؟ چیزی در چهره دارد که گویی صدسال است در پی آن بودم... دوباره زنگ میزنم، اینبار به بهانهی دانشگاه.»
با شوق بیشتر موبایل را در دست گرفت و تماس را برقرار کرد؛ بوقها یکی پس از دیگری به صدا در میآمدند و به اضطراب ارسلان میافزودند. ناامید از پاسخ گوشی شده بود که ناگاه صدای نگار که غمآلوده و اشکبار، دردمند و پر از گریه بود و همچون سیل آبی میخروشید، با لرزش و تُپق در گوش ارسلان پخش شد:
- الو... چیه؟ چی میخوا.... ی؟
ارسلان با شوک چشمهایش از حدقه بیرون زدند و صورتش حالت نگران به خود گرفت. صدای پر از لرزشش در گوشی پخش شد:
- چی... چیزی شده نگار خانوم؟ چرا دارین... گریه میکنین؟
romangram.com | @romangram_com