#در_انتظار_چیست_پارت_61
نگذاشت حرفش تمام بشود و با عصبانیت هرچه تمامتر صدایش را در گوشی رها ساخت:
- خفه شو سعید! هی خوب بود خوب بود... چی خوب بود، ها؟ چی خوب بود؟ اینکه دارم خودم رو میفروشم خوبه؟
بدون هیچ مکثی تماس را قطع کرد. جلوی ماشین متوقف شد و دستش را با حرص به سقفش کوبید. چشمهایش را بست و سعی کرد که آرام باشد. نفس عمیق میکشید، پلکهایش را بر هم میفشرد. گرگرفتگی را روی پوست ضخیم صورتش حس میکرد. دلش در حال سوختن بود که اینچنین حرارت سرسامآورش به اندامهایش سرایت کرده بود.
کمی بعد آرامتر شد و سوار ماشین گشت. به مقصدی که خود نیز نمیدانست راند و آن مکان نفرتبار را ترک نمود.
بعد از اینکه کمی با ماشین چرخ زد و خود را آرام کرد، به خانه بازگشت. بستن در خانه مساوی با صدای زنگ موبایلش شد. پلکهایش را با آرامش بست و بعد از یک مکث کوتاه موبایل را از جیبش در آورد و پاسخ داد:
- الو؟ سلام مامان.
صدای پرتشویش ریحان، مادرش، در گوشش پخش شد:
- الو ارسلان، چی شد مادر؟ آخ ببخشید سلام.
با کلافگی دستی به گردنش کشید و گفت:
- هیچی مامان نگران نباش، دارم خوب پیش میرم.
صدای مادرش اندوهناک گشت:
- خیلی سخت بود؟
romangram.com | @romangram_com