#در_انتظار_چیست_پارت_60


- اگه ماشین ندارین برسونمتون.

- نه ممنون، با اون یکی ماشینم اومدم.

لبخند پررنگ روی لبان شینا، چندشی افزون‌بار را بر دل ارسلان افکند، لبخند ظاهرسازی‌شده‌ای به لب نشاند و گفت:

- از آشناییت خوشحال شدم شینا. اگه وقت داشتی خبرم رو بگیر، خوشحال میشم.

- حتماً! تو هم همین‌طور. فکر کنم بد نباشه اگه یه‌کم بیشتر همدیگه رو ببینیم.

- دقیقاً.

دوباره دست‌های ارسلان به سویش دراز شد و این‌بار بدون هیچ مکثی دست‌های شینا در دستش قرار گرفت. انگشتان باریک شینا روی دست ارسلان به حرکت در آمد. بدون معطلی دستش را از دست شینا بیرون کشاند و گفت:

- خیلی خوشحالم از این بابت. مواظب خودت باش، خدانگهدار.

- تو هم همین‌طور، خداحافظ.

از شینا فاصله گرفت و به سوی ماشینش به حرکت درآمد. با عصبانیت قدم برمی‌داشت و دندان‌هایش را به هم می‌فشارد. دستش را با حالت وسواس‌مانندی به شلوارش مالاند و زیر لب چیزهایی را زمزمه کرد. حالش داشت از این بازی به هم می‌خود؛ از این دردی که در سینه‌اش نشسته و روحش را تسخیر کرده بود. دلش یک مرگ بی‌‌‌نهایت می‌خواست.

موبایلش‌‌ همان لحظه به صدا در آمد؛ سعید بود. بدون هیچ معطلی پاسخ داد و صدای شاد سعید در گوشی پیچید:

- کارت عالی بود ارسلان! خیلی خوب بود، آفریـ...

romangram.com | @romangram_com