#در_انتظار_چیست_پارت_59
صورت ارسلان دردمندتر شد و سرش را تکان داد.
شینا دوباره با همان لحن متعجب وآمیخته به دردش گفت:
- برادری، خواهری چیزی ندارین؟
- نه، تنها کسی که داشتم پدرو مادرم بودند. یه عموی پیرم دارم که خارجه، خبری ازش ندارم، شاید اونم مرده باشه.
- یعنی شما تنها زندگی میکنین؟
ارسلان به تکاندادن سر اکتفا کرد. همان لحظه بود که میز چرخداری به همراه گارسون پشتش به میز ارسلان و شینا نزدیک شد. با کمال احترام غذا سرو شد. غذا میانشان به سکوت خورده شد. ذهن ارسلان درگیر بود؛ به فردایش میاندیشید که قرار است چه بشود. آیا توانسته کارش را به خوبی انجام بدهد؟ شینا نیز ذهنش مشغول بود. از طرفی اعتمادکردن به کسی که نمیشناخت او را میآزد، طرفی دیگر قصهی دردناک ارسلان او را متعجب و دردمند ساخته بود.
بعد از خوردن غذا، ارسلان دستش را در جیبش برد و بستهی نامهای را به بیرون کشاند. تراولهای یکدست و ردیفشده درونش خودنمایی میکرد که از گوشهی پاکت به بیرون زده بود. گلویش را صاف کرد و گفت:
- بفرمایید شینا خانوم. فکر کنم درست باشه.
نگاه متعجب شینا به پاکت افتاد و گفت:
- این کارا چیه؟ همینکه باهم شام خوردیم فکر کنم کفایت کنه.
- نه، دوست ندارم بدهکار باشم. امیدوارم کم و کسر نباشه فقط.
لبخند محوی روی لبانش نشست و با تکاندادن سر تشکر کرد. بعد از حسابکردن غذا و آمدنشان به بیرون، جلوی در شیشهای رستوران متوقف شدند و ارسلان گفت:
romangram.com | @romangram_com