#در_انتظار_چیست_پارت_58


- خب همین‌قدر می‌تونم بگم که ما خانواده‌ی معمولی نیستیم؛ سرشناسیم و دشمن زیاد داریم...

- چه جالب! پدرجان تاجر هستن؟

صورت شینا به خود جمع شد؛ دلش کمی در سینه لرزید و نگاهش به رنگ پاییز مبدل گشت:

- پدرم فوت شدن...

چهره‌ی ارسلان نیز در هم کشیده شد و اخم کم‌رنگی میان ابروانش نشست:

- خدا رحمتش کنه، می‌فهمت، خیلی سخته.

شینا با تعجب پرسید:

- شما هم؟!

ارسلان سرش را چندباری تکان داد و با‌‌ همان حالت غم‌گرفته گفت:

- جفتشون... تو تصادف.

چهره‌ی شینا متعجب‌تر از قبل گشت و درحالی که دستش را جلوی دهانش گرفته بود، با چشم‌هایی که در عمقش حادثه موج می‌زد و گشادتر از معمول شده بود گفت:

- وای! چه‌قدر وحشتناک!

romangram.com | @romangram_com