#در_انتظار_چیست_پارت_56
لبخند مهربانی به روی صورت ارسلان نشست و گفت:
- یه چیز رو یادم رفت بگم ببخشید... من رو آسمونم؛ ولی برای سقوط! اما شما روی زمینین برای اوجگرفتن و پروازکردن. من یه آدم خسته و دورافتادهام؛ اما شما یه فرشتهی زمینی هستین.
بعد از آن ریزش، با این سخنان بنای تازهای در شینا شکل گرفت؛ حس کرد که روحش را جلا بخشیدهاند، حس کرد که قلبش به او لبخند میزند. لبخند محوی به روی لبش نشست. از خود آزرده بود که چنین زود قضاوت کرده است. با لحنی که بسیار سعی داشت خوشحالیاش را پنهان کند گفت:
- وای آقا علی! ببخشید که زود قضاوت کردم.
لبخند کجی روی لبانش نشست و گفت:
- اشکالی نداره، شما ببخشید که منظورم رو بد رسوندم.
- خواهش میکنم این حرفا چیه! وای هنوزم توی شوکم...
ارسلان با همان لبخند پررنگ و معنادار که لبریز از آرامش بود گفت:
- خب از خودتون بگین، فکر کنم اگه بیشتر آشنا بشیم بد نباشه... شاید وقتی از اینجا رفتیم بیرون یه نیرویی ما رو دوباره پشت این میز برگردوند.
شینا لبخند شیطنتباری به لب نشاند و آرنجش را به روی میز گذاشت و چانهاش را به دستش تکیه داد. «ام» کشداری از دهانش بیرون آمد و گفت:
- خب من شینام، تک دختر خانوادهی ایزدی. کامپیوتر میخوندم تو دانشگاه؛ ولی راستش، حوصلهی درسخوندن نداشتم؛ برای همین تصمیم گرفتم جای این کارا بشینم خونه و به تفریحم برسم. بعد از یه اتفاقاتی حال روحیم به کل به هم ریخت، اونجا بود که به کتاب پناه آوردم. روز تصادف هم داشتم از کتابخونه میاومدم خونه که اینجوری شد...
ارسلان تمام مدت دست به سینه نشسته بود و به حرفهای شینا گوش میسپارد، هرچند تمام این حرفها را حفظ بود؛ اما خود را کنجکاو نشاند داد:
romangram.com | @romangram_com