#در_انتظار_چیست_پارت_55
- منم پرتقالی میخورم به افتخار خانوم.
گارسون جوان لبخند محوی زد و زیرلب گفت:
- خوشبخت بشین.
نگاه شینا با تعجب بین ارسلان و گارسون چرخید. دخترک جوان بعد از یادداشت غذاها آنجا را ترک کرد. شینا همانطور که کمی اخمهایش را در هم کشیده بود گفت:
- چه دخترِ پررویی بود، چرا اینقدر زود قضاوت کرد خب؟
- شاید بهخاطر اینکه ما به هم خیلی میایم!
اخمهای شینا بیشتر در هم کشیده شد و گفت:
- خیر! شماهم بهتره پاتون رو بیشتر از این از گلیمتون درازتر نکنید!
رنگ نگاه ارسلان هنوز هم پر از آرامش بود؛ میدانست که باید چهگونه اینگونه دختران را به دام بکشد، کارش را به خوبی بلد بود:
- من اهل گلیم نیستم خانوم. زندگی من روی زمین نیست، روی آسمونه. اینکه باهاتون کمی صمیمی شدم دلیل بر این نمیشه که ما تو یه سطح باشیم، من از آسمونم شما از زمین.
انگار برق سهفاز از روح شینا عبور کرده باشد؛ دخترک کاملاً فرونشست. احساس تحقیرشدن به جانش افتاده بود؛ اما جاذبهای نمیگذاشت که از پشت میز بلند بشود و برود؛ جاذبهای که او را به روی صندلی میخ کرده بود و زبانش را بند! با لکنت گفت:
- ببخشید... فکر... نکنم سطحمون زیاد... فرق داشته باشه... این اجازه رو... ندارین که... این حرفا رو بزنید.
romangram.com | @romangram_com