#در_انتظار_چیست_پارت_51
- سلام آقای قنبری، ممنون.
لبخند کجی روی صورت ارسلان نشست و بعد دستش را به سوی شینا دراز کرد. برق خاصی در چشمهای شینا هویدا گشت، رنگ نگاه ارسلان پر از فریب گشته بود. آرام دستش را به سوی ارسلان دراز کرد و دستش را میان پنجههای مردانهی او قرار داد. دستش به نرمی توسط ارسلان فشرده شد. حس تازهای درون شینا به وجود آمد، شاید لحظهای مست شد؛ اما ارسلان حس سرشار از تنفر درونش میجوشید. به آرامی دستش را به سوی لبانش هدایت کرد و بـ ـوسهای از جنس لطافت زد! شینا همانند برقگرفتهها لرزید و از کار ارسلان متعجب گشت. دستانش را از دست ارسلان بیرون کشاند و با لرزش خفیف پشت میز نشست. ارسلان در دل پوزخند میزد. صدای پر از جذبهاش را رها ساخت:
- ببخشید ناراحتتون کردم؟
شینا نگاهش را از روی میز برداشت و به ارسلان دوخت، عینکش را از چشم برداشت و با دقت بیشتری به چهرهی او خیره شد. لحظهای خشکش زده بود که گفت:
- نه آقای قنبری، راستش تو خانوادهی ما این چیزا عادیه.
- از این بابت خوشحالم که از من دلآزرده نشدین. خوبین؟
شینا با حرکتی کش و قوسی به گردن و کمرش داد و با عشوه گفت:
- ممنونم، تو خوبی؟
ارسلان دوباره حس کرد که به پیروزی قدمی نزدیکتر شده است
لبخند جذابی به چهره نشاند و با لحن خاصش گفت:
- الآن که شما رو دیدم خوبم!
romangram.com | @romangram_com