#در_انتظار_چیست_پارت_50
پلهها را با عجله پایین رفت. مردی را دید که با صورت معمولی و شکم برآمدهاش جلوی سمند ایستاده است. به جلو رفت و دستش را دراز کرد:
- سوئیچ.
مرد سوئیچ را به سویش گرفت و ارسلان از دستش سوئیچ را برداشت. در ماشین را باز نمود و سوارش شد و به سوی مقصد راند.
***
رستوان مدنظر یک رستوران بزرگ و شیک در سطح شهر بود. صاحبش مردی میانسال و خوشاقبال بود که ثروتش را با زحمت و تلاش به دست آورده و به این نقطه رسیده بود. مردم در موردش شایعات زیادی را پخش میکردند؛ اما او همچنان به تلاشش ادامه میداد و هر روز نیز پیشرفت میکرد. فضای رستوران به صورت لوزیشکل درست شده بود، کف سالن بزرگ از سرامیکهای گرانقیمت طلاییرنگ پوشیده شده و دیوارها حناییرنگ بودند. پذیرش در نزدیکی در ورودی قرار داشت که خود مدیر پشتش نشسته و با احترام مردم را به میزهایشان راهنمایی میکرد. سالن از میزهای دایرهایشکل چوبی پر شده بود که به روی هر میز گلدان زیبای سفیدرنگی قرار داشت که طرح گلهای زیبای سرخ و آبیـرنگ به رویش نقش بسته بود. دستمالکاغذی و جامهای زیبا نیز در هرطرف میز به چشم میخورد. ارسلان روی یکی از میزها نشسته بود؛ ذهنش درجای دیگری قدم میزد و خودش در جای دیگری وقت میگذراند. همیشه چنین بود؛ دلش را نمیتوانست آرام نگه دارد و بیقراریاش را ساکت کند. نمیدانست چه حسی دارد؛ گنگ و نامفهوم، چیزی در سرش به صدا در میآمد.
انتظارکشیدن را دوست نداشت؛ همیشه از واژهی "چشمانتظاری" غمی در سینهاش مینشست که گویی عمریست در انتظار نشسته است. نگاه خستهاش را به میزهای مجاورش کشاند؛ دختری را دید که با ظاهری به شدت جلف و لباسهای بسیار چسبان و تنگ، موهای رنگکردهی طلایی، شال مشکیرنگی که تا نیمههای سرش بود، چشمهای درشت ریملزده و لبهای پروتزکردهی چندشآور روبروی پسری ساده با موهای فرخوردهی کوتاه، لباس سادهی سفید، دستان لرزان و چشمهای از حدقه درآمده نشسته بود. از جوانههای تازهدرآمدهی سبیل پسر میتوانست بفهمد که سن زیادی ندارد. دختر برایش عشوههای جانانه میآمد و پسر از خجالت سرخ میگشت! با خود اندیشید که این تضاد برای چه است؟ آیا به راستی هرکسی در این شهر برای خواستههای جسمانیاش تلاش میکند؟ چرا باید دختری خود را چنین بیاراید؟ سؤال های بیپاسخ و عذابآور ذهنش را مخدوش میساخت. شاید اگر آن دختر میدانست که زیبایی تنها در ظاهر خلاصه نمیشود خود را چنین نمیآرایید، شاید اگر تعریف درستی از زیبایی به او منتقل میساختند او نیز همانند بسیاری دیگر که با ظاهری ساده و کاملاً معمولی زیبایی فطری خود را حفظ کردهاند میبود. زیبایی در سادگی خلاصه است؛ در کردار پسندیده و حجب و حیا.
و اما چرا آن پسر با ظاهر بسیار سادهاش به دنبال چنین دختری است؟ شاید به این خاطر که او نیز تعریف زیبایی را در چنین اعمالی خلاصه میداند و به همینخاطر ذهنش را از این فرهنگ غنی نکرده است.
نگاه بیحوصلهاش را از آنان برداشت و به ساعت مچی روی دستش دوخت؛ یک ربعی از قرارشان میگذشت و او از این تأخیر بسیار آزرده بود. شاید اگر مجبور نبود حتی یک دقیقه هم آنجا را تحمل نمیکرد و این رفتار را نمیپسندید؛ اما چارهای نیز نداشت.
همان لحظه در شیشهای رستوران باز شد و دختر جوانی در درگاه پدیدارگشت. دخترک مانتوی کرمرنگی به تن داشت که به سبک کلاسیک کار شده بود، روسری شیکی را زیر گلویش گره زده بود که قرمزفام بود. شلوار چسبان مشکیرنگی نیز به پا داشت، عینک آفتابی قهوهایرنگ که شیشههای بزرگی داشت بر چشم زده بود. کفشهای پاشنهبلندش روی زمین نشست و بعد از کاویدن رستوران و پیداکردن ارسلان به آنسو گام نهاد.
ارسلان همچنان بیحوصله به ساعت خیره بود که با صدای پاشنههای بلند کفشی حواسش متوجهی آن طرف شد. لبخند ظاهرسازیشدهای به لب نشاند و به صندلی تکیه زد. شینا در نزدیکیهای میز بود که ارسلان از پشت میز بلند شد و با شور و شعف گفت:
- بهبه! سلام شیناخانوم، خوش اومدین بانو.
لبخند سرخ و رژ لبی به روی صورت شینا نقاشی شد و با لحن پر از عشوهای گفت:
romangram.com | @romangram_com