#در_انتظار_چیست_پارت_5
بدون شنیدن جوابش تماس را قطع کرد.
بعد از پوشیدن لباسی ساده به همراه پالتوی مشکیرنگش به بیرون رفت و سوار تاکسی شد. تا رسیدنش به مقصد به بیرون خیره ماند؛ به شلوغی و هیاهوی شهر، به دردهای متحرک که هرکدامشان رازی میان لبهایشان به دار آویخته شده بود. کافهی موردنظرش تا خانهشان راه چندانی نداشت؛ ولی او حالی برای قدمزدن در این هوای غمگرفتهی پاییزی نداشت. ماشین از حرکت ایستاد و نگار پس از حسابکردن کرایهاش از ماشین پیاده شد. نگاهش به کافه افتاد که با در قهوهایرنگی به داخل منتهی میشد. دیواری شیشهای داشت؛ شیشهای مات که رویش با نورهای رنگی نوشته شده بود: «کافه بهرک». بهرک نام صاحب کافه بود که پسری کم سن و سال با ریش پرفسوری و موهای سیخسیخ بود.
قدمهای کمجانش را روی آسفالت سرد و بیروح کشاند و وارد کافه شد. فضای کافه از عطر دلانگیز و خواستنی قهوه پر شده بود. دیوارها قهوهایرنگ بودند، سمت چپ پذیرش قرار داشت و کافه پر از میزهای دایرهای مشکیرنگ که پایهی فلزی داشتند شده بود؛ میزهای بزرگ و کوچکی که فضا را پر کرده بودند. به طرف انتهای کافه رفت که چشمش به نرگس افتاد؛ دقیقاً روی همان میز مخصوص خودشان نشسته بودند. دختری با چهرهای بانمک و خندان؛ گونههای سرخ و صورتی توپُر داشت، لبهای قلوهایاش همیشه خندان بود، چشمان درشت و مژههای بلندی داشت و طرهای از موهای قهوهایرنگش از شال کرمرنگش به بیرون افتاده بود. او از خانوادهای سرشناس و عالیرتبه برخوردار بود؛ پدرش یکی از کارخانهدارهای شهر بود که آوازهاش همهگیر شده بود. با سفارشهای پدرش در دانشگاه توانست واحدهایش را پاس کند و درسهای افتادهاش را زیرسبیلی بگذراند. همیشه خندان بود و گاهی غم برایش مضحک به شمار میآمد؛ هرچند که خود دختری خوب و بااخلاق بود؛ اما پدرش از جایگاهش همیشه سوءاستفاده میکرد و این کار را به امر کارهای دیگران عادی میشمارد.
روبرویش دختر دیگری نشسته بود که نامش نسرین بود، زیبا بود؛ ولی زیبایی افسانهای نداشت. زیبایی را باید در روح آدمی جست. بهراستیکه زیبایانی را خواهیم دید که تنها ظاهری فریبنده دارند؛ درحالیکه از درون به جادوگری خبیث شبیه هستند. نسرین دختری با چشمهای ریز و آبیفام بود که موقع خوشحالی برق خاصی پیدا میکردند، موهای مشکیرنگ و چهرهی کشیدهای داشت. از خانوادهای متوسط بود که پدرش خرجشان را از سوپرمارکت کوچکی درمیآورد و گاهی غروبها پسر کم سن و سالش را به جای خودش میگذاشت و با ماشین به مسافرکشی مشغول میشد. وامهای متعددی داشت و اجارهی خانه را نیز باید میپرداخت، از طرف دیگر خرج تحصیل نسرین نیز برایش عذابآور بود؛ اما هیچگاه نگذاشت از سختیهایش کسی بویی ببرد و هرطور که بود ماهها را پشت سر میگذاشت.
با قدمهای ریز به طرفشان حرکت کرد، پاشنههای کفشش روی پارکتهای قهوهایرنگ مینشست و صدایش منعکس میشد. نرگس سرش را به طرف صدا متمایل کرد و با دیدن نگار لبخندش عمق گرفت و به نسرین گفت:
- نگار اومد، ببینش تو رو خدا؛ آدم نگاهش میکنه یاد بدهکاریش میفته!
نسرین سکوت کرد؛ اما در دلش پوزخند زد: «مگر شما هم میدانید بدهکاری چیست؟» نگار پشت میز نشست و همزمان صدای ظریف و زنانهاش به گوش نسرین و نرگس رسید:
- سلام دوستان.
نرگس خنده به لبهایش آورد و گفت:
_ سلام، چه خودشم میگیره!
نسرین: سلام نگارجونم.
لبخندی مهربان به لبهایش نشاند و گفت:
romangram.com | @romangram_com