#در_انتظار_چیست_پارت_49
- آره امروز ساعت یازده، سمند رو بفرست؛ من وقت ندارم بیام بگیرم.
- باشه، یادت نره شنود رو وصل کنیا.
- خیالت راحت.
- بچهها مواظبتن از دور، نگران چیزی نباش.
- باشه، پس زودتر بفرست تا من یه دوش بگیرم و آماده شم.
- باشه، فعلاً.
تماس را قطع کرد و از جایش برخاست. به اتاق خوابش رفت و حولهی قرمزرنگش را از داخل کمد برداشت، نگاهی به خودش در آینه انداخت؛ اعضای صورتش پر از ابهام و ترس بود، دلش میخواست سالهای سال بخوابد و بعد از بیدارشدنش تمامی دردها به خاطره مبدل شده باشند! انگشت دست راستش را با تردید روی آینه نهاد، درست روی صورتش؛ صورتی که سالهای قبل نشانهای از غم نداشت؛ اما اکنون اندوه را فریاد میکشید. آرام خودش را نوازش کرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود؛ اما مردبودنش اجازهی ریزش را به او نمیداد؛ او آموخته بود که مرد گریه نمیکند. درد از این بزرگتر که مرد نگرید! اشکی که روح را جلا میدهد. چندبار سرش را تکان داد و بعد به درون حمام رفت. مدتی طول نکشید که به بیرون آمد و مشغول حاضرشدن گشت. پیراهنی سفید به تنش پوشاند و شلوار مشکیرنگی نیز به پا کرد. دستی به موهای نمدارش کشید و با شانه خوشحالتش کرد، عطری نیز به گردن و مچ دستش زد و بعد از اطمینانپیداکردن از ظاهرش از اتاق خارج شد.
نگاهش را به ساعت کشاند؛ عقربهها ساعت ده را نشان میدادند. درست همان لحظه آیفون به صدا در آمد، به سویش رفت و گوشی سفیدرنگش را به گوشهایش چسباند. صدای ضخیم مردی در گوشش منعکس شد:
- آقا، ماشین رو آوردم.
سرش را تکان داد و گفت:
- باشه، ایست کن الآن میام.
گوشی را در جایش نهاد و بعد از اینکه از همهچیز اطمینان حاصل کرد، شنود را به یقهی پیراهنش متصل کرد و خانه را ترک نمود.
romangram.com | @romangram_com