#در_انتظار_چیست_پارت_47
نگار نیمنگاهی به مریم و نریمان انداخت و بیتفاوت به دستشویی رفت. از تکهها و نیش کلامها خسته شده بود؛ دلش یک خواب عمیق پُررویا میخواست؛ رویایی که خودش هم نمیدانست چیست؟ خودش هم نمیدانست که رویای قابل قبولش چیست؟ تنها مرگ را آرامش میشمارد و تنها زندگی را عامل مرگ! آنقدر پوست سفید صورتش را آب زد که گویی در حال کندهشدن بود. با نفسهای منقطع به تصویر خطخطی خودش در آینهی دستشویی خیره شد. احساسش درد میکرد؛ احساس زخمخوردهاش به دست آدمهای دوپایی که یادشان رفته که "حقیقت" آدمبودن، انسان بودن است و چه حقیقت پر از دروغی که دنیا را پر کرده است.
به اتاقش بازگشت و صورتش را شست. آنقدر روی تختش نشست تا صبحانهی آنان تمام شود و به آشپزخانه بازگردد. معدهاش خالی از هر غذایی بود و سوزش زجرآورش نگار را کلافه میساخت. مریم و نریمان در اتاق بودند و تنها صدای پچپچشان میآمد. نگار پشت میز نشست و مشغول خوردن غذایش شد. دقیقهای بعد مریم درحالی که مانتوی کوتاه کرم قهوهای رنگی به تن داشت، همراه با آرایش ملایمی که سنش را پایینتر میآورد بیرون آمد و رو به نگار گفت:
- نگار؟ زودتر غذات رو بخور آماده شو بریم بیرون.
همان لحظه نریمان به بیرون آمد؛ او نیز پیراهنی قرمزرنگی به همراه شلوار پارچهای مشکی به تن داشت، لبخند چندشآوری به لب داشت و درحال نظارهی مریم بود. نگاه نگار به نریمان افتاد و گفت:
- نه من نمیام، شما برین تنهایی بهتون بیشتر خوش میگذره.
مریم نگاهی به نریمان انداخت و رنگ نگاهش به شیطنت آمیخته گشت:
- خب اگه اینجوری میگی باشه، پس نیا تا ما خوش بگذرونیم.
لبخند محوی به روی لبهای نگار نشست که حال خرابش را به نمایش میگذاشت؛ درحالیکه درونش پر از اشک بود، پر از حسرت، پر از اندوهی که جگرش را میسوزاند:
- باشه مامان، برین خوش باشین.
نریمان پوزخند زشتی به روی لبانش آورد و گفت:
- تنها بذاریمش مریم؟ قابل اعتماد نیستا.
نگاه خنجرمانندش را به نگار دوخت. اشک در چشمهای قهوهایرنگ نگار جوشید؛ چشمهی حسرتهایش به قلقل افتاده بود؛ اما سدی به نام غرور مانع ریزش این اشکها شد.
romangram.com | @romangram_com