#در_انتظار_چیست_پارت_46
- چهقدر تو پررویی! من اهل این کارا نیستم...
حمید مظلوم نگاهش کرد و گفت:
- مطمئنم عاشقم میشی!
نگار زبان به دهان گرفت تا حرفی بزند که حمید سریع از جیبش کاغذی را در آورد و روبروی نگار گرفت و با لحن شتابزدهای گفت:
- ببین این شمارهی منه، خب؟ مطمئن باش پشیمون نمیشی. بهم زنگ بزن. منتظرتم؛ این رو بدون، حتی تا آخر عمر!
نگار با تردید به کاغذ و بعد به چشمهای پر از خواهش حمید نگریست؛ اما کاغذ را نگرفت. حمید بدون توجه به نگار کیفش را از دستش کشید و شماره را درونش انداخت، بعد با نگاهی غمانگیز و پرخواهش با عجله آنجا را ترک کرد و رفت.
با یادآوری آن روزها قطره اشکی به روی گونهاش چکید؛ پاک و بیآلایش، از جنس معصومیت بیدریغ؛ قطرهی زلال اشک مانند رودی خستهدل از گونهاش راهی شد و به روی جلد قرمزرنگ کتاب فرو نشست. به تندی سرش را بلند کرد و با انگشت اشارهاش آرام گونهاش را نوازش کرد و اشک را پس زد. به سوی در اتاقش رفت و کلید را در قفل چرخاند و بعد خود را به تخت خوابش سپارد. خوابش نمیگرفت؛ به زحمت چشمهایش را میبست و دوباره باز میکرد، پلکهایش را روی هم می فشرد و پتوی نازکش را بین مشت ظریفش زندانی مینمود.
آن شب به سختی صبح شد. نگار خستهتر از هرروز دیگری از خواب برخاست. جمعهی پاییزی بیشتر از روزهای دیگر غمانگیز بود. باد تندی میوزید و برگهای نیمهعریان درختان را به حرکت در میآورد و گاهی پرواز میداد.
نم خیابانهای برهنه نشان بارانی بود که دیشب باریده؛ بارانی که نیمههای شب بارید و هوای پاییزی را دلنشینتر ساخت. نگار دستی در موهای پرپشت موجدارش کشید و خمیازهکشان به طرف در رفت. با بیحالی در اتاق را باز کرد و وارد حال شد که چشمهای نیمههوشیارش به نریمان خیره ماند که در آشپزخانه در حال نشستن پشت میز است، گویی برق سهفاز از بدنش عبور داده باشند! تازه به خود آمد و وضعیتش را دید. به سرعت به اتاقش بازگشت و لباس مناسبتری پوشید و بعد با هوشیاری تمام خود را در آینه برنداز کرد. بعد از مطمئنشدن از ظاهر و آراستگیاش، با قدمهای آرام از اتاق خارج شد و به طرف دستشویی رفت. نریمان با دیدنش لبخندی زد و با لحن تمسخرآمیزی گفت:
- بیدار شدی بالاخره؟ نمیدونم شبا چیکار میکنی که اینقدر دیر بیدار میشی!
نگار اخم کمرنگی به پیشانیاش نشاند و همان موقع که دهان برای پاسخ باز کرده بود، در اتاق مریم باز شد و با لباس خواب بسیار مستهجنی که از جنس حریر سفیدرنگ بود وارد شد و نگار را دید، اولین کاری که کرد یقهی لباسش را با دست پوشاند و بعد با حالت خوابگرفتهای گفت:
- سلام دخترم، صبح به خیر.
romangram.com | @romangram_com