#در_انتظار_چیست_پارت_44

روبروی نریمان نشست و مریم نیز بعد از گذاشتن وسایل لازم روی میز سر جای خودش بازگشت. نریمان میان غذا نیم‌نگاهی به مریم و بعد به نگار کرد و با لحن شیطنت‌واری گفت:

- ماشاءالله مادر و دختر جفتتون خیلی خوشگلینا!

مریم خنده‌ی بلندی کرد و گفت:

- نگارمم به من رفته نریمان، مگه نه؟

نریمان با نگاه پر از شیطنتش روی مریم خیره ماند و بعد آرام گوشه‌ی لب‌های مریم را بوسید و پرعطش گفت:

- معلومه که آره مریم‌جونم!

مریم خود را به عقب کشاند و با صورتی همچون گل سرخ‌شده با لحن شرمگینی گفت:

- اِ وا نریمان! زشته جلو بچه...

نریمان دستی به پشت گردنش کشید و ابرو‌هایش را بالا انداخت و مشغول غذاخوردنش شد. نگار نیز از خجالت سرخ شده بود و احساس عجیبی را درون روحش حس می‌کرد. بی‌صدا غذایش را خورد و بعد از آن راهی مدرسه‌اش شد. دنیا برایش کوچک گشته بود؛ انگار تمام دنیا در راه مدرسه و اتاق خوابش خلاصه می‌شد. وقتی از خانه به مدرسه می‌رفت، همچین گمانی برایش پیش می‌آمد که سلولش را عوض کرده باشند. همیشه منتظر بود؛ منتظر یک روز که شاید با آن بشود روزهای بد را به دست فراموشی بسپارد. آن روز نزدیک بود؛ اما چه‌قدر نزدیک؟

فضای آموزشی همیشه با نقص‌های فراوان همراه بود. ذهن نگار بسیار عمیق و بینش پراعتقادی داشت؛ کوچک‌ترین مشکل برایش بزرگ جلوه می‌کرد، همیشه به فضای آموزشی عیب می‌جویید. از کلاس‌های خفه و پرجمعیت، تا بعضی از معلمانی که کوله‌بار عقده‌های بچگیشان را بر پشت داشتند، با مدیران و ناظمان نافهم! و آموزش‌های اشتباه اجتماعی و فرهنگی... همه برایش یک زجر بزرگ به حساب می‌آمد. امکانات کم و بی‌ارزش را همانند میخی می‌دید که در سرش می‌کوبیدند، محتوای بعضی از درس‌ها برایش همانند خوردن سم بود، محتواهای بی‌ربط با آموزش آن کتاب، گاهی پر از غلط‌های املایی، گاهی پر از حشو و خلاصه‌گویی و این‌چنین بود که نگار و امثال او مدرسه را همچون زندانی می‌دیدند.

آن روز مدرسه با کند‌ترین زمان پیش رفت و به اتمام رسید. نگار دیروز را به خاطر داشت؛ با خود می‌گفت: «نکند امروز هم بر سر راهم بیاید؟ نکند مزاحم شود و قصد بدی داشته باشد! البته که چهره‌اش به این حرف‌ها نمی‌آید؛ اما مگر به قیافه است؟ گاهی به هیچ‌عنوان نباید به ظاهر آدم‌ها دلخوش کرد؛ چرا که همیشه برعکس از آب درمی‌آیند. چه کنم؟ می‌توانم نروم. خیر، نمی‌شود؛ این راهیست که به اجبار هم که شده پیش رویم است... تا باشد تقدیر چه ورق بزند.»

با این تفکرات راهش را پیش گرفت و به سوی خانه حرکت کرد. مردمک‌ چشمانش در گردش بودند و با دقت اطراف را می‌نگریستند. بازوانش را در آغوش کشیده بود و با قدم‌های ترسان پیش می‌رفت. کمی جلوت، همان جای دیروزی، حمید جلوی نیمکت فلزی ایستاده بود و در حال دست‌کشیدن به موهایش بود. او نیز منتظر بود؛ انتظار او برای نگار بود. پیراهن چهارخانه‌ی قهوه‌ای‌رنگ به تن داشت که بعضی از خانه‌هایش به سرخی می‌زد! شلوارش مشکی‌رنگ بود و موهایش را به حالت زیبایی شانه کرد بود. نگار با دیدنش سرجایش ایستاد و مشغول جوییدن پوست سرخ لب‌هایش شد. قدمی به عقب برداشت و با تردید و دودلی به رویش نگریست. ناخواسته با دیدنش ضربان قلبش شدید شده بود و وقتی بـ ـوسه‌ی نریمان به مریم را به خاطر آورد، این حالتش تشدید گشت. قدمش را به جلو برداشت و با کمی شتاب حرکت کرد. حمید میان شانه‌کردن موهایش با دست، متوجه‌ی نگار شد و به دنبالش رفت و با لحن پراز لرزشی گفت:


romangram.com | @romangram_com